فرخی سیستانی (قصاید)/دی ز لشکرگه آمد آن دلبر
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | فرخی سیستانی (قصاید) (دی ز لشکرگه آمد آن دلبر) از فرخی سیستانی |
' |
دی ز لشکرگه آمد آن دلبر | صدرهی سبز باز کرد از بر | |
راست گفتی بر آمد اندر باغ | سوسنی از میان سیسنبر | |
گرد لشکر فرو فشاند همی | زان سمنبوی زلف لاله سپر | |
راست گفتی که بر گذرگه باد | نافهها را همیگشاید سر | |
باد، زلف سیاه او برداشت | تاب او باز کرد یک ز دگر | |
راست گفتی ز مشک بر کافور | لعبتانند گشته بازیگر | |
چون مرا دید پیش من بگریخت | آن، سراپای سیم ساده پسر | |
راست گفتی یکی شکاری بود | پیش یوز امیر شیر شکر | |
میر ابو احمد آنکه حشر نمود | مر ددانرا به صیدگاه اندر | |
راست گفتی که صیدگاهش بود | اندر آن روز نایب محشر | |
به کمرهای کوه، مردان تاخت | تا بتازند رنگ را ز کمر | |
راست گفتی که رنگتازان را | اندر آن تاختن بر آمد پر | |
بانگ برخاست از چپ و از راست | کوه لرزید و گشت زیر و زبر | |
راست گفتی به هم همیشکنند | سنگ خارا به صد هزار تبر | |
تازیان اندر آمدند ز کوه | رنگ و جز رنگ بیکرانه و مر | |
راست گفتی و صیفتانندی | روی داده سوی وصیفت خر | |
حلقهای ساخت پادشاه جهان | گرد ایشان ز لعبتان خزر | |
راست گفتی که دشت باغی گشت | گرد او سرو رست سرتاسر | |
همه گمگشتگان همیگشتند | اندر آن دشت عاجز و مضطر | |
راست گفتی هزیمتی سپهند | خسته و جسته و فکنده سپر | |
پیش خسرو، بتان آهو چشم | یک به یک را بدوختند جگر | |
راست گفتی مخالفان بودند | پیش گردنکشان این لشکر | |
هر که را میر خسته کرد به تیر | زان جهان نزد او رسید خبر | |
راست گفتی که تیرشاه گشاد | زین جهان سوی آن جهان ره و در | |
وز دگر سو در آمدند به کار | شرزه یوزان چو شیر شرزهی نر | |
راست گفتی مبارزان بودند | هر یکی جوشنی سیاه به بر | |
رنج نادیده کامگار شدند | هر یکی بر یکی به نیک اختر | |
راست گفتی که عاشقانندی | نیکوان را گرفته اندر بر | |
همه هامون زخون ایشان گشت | لعل چون روی آن بت دلبر | |
راست گفتی به فر دولت میر | سنگ آن دشت گشت سرخ گهر | |
پس بفرمود شاه تا همه را | گرد کردند پیش او یکسر | |
راست گفتی سپاه دارا بود | کشته پیش مصاف اسکندر | |
بنهادندشان قطار قطار | گرهی مهتر و صفی کهتر | |
راست گفتی که خفته مستانند | جامههاشان ز لعل سیکی تر | |
چون ملکشان بدید، از آن سه یکی | به حشم داد و ما بقی به حشر | |
راست گفتی ز بهر ایشان بود | آن شکار شگفت شاه مگر | |
شادمان روی سوی خیمه نهاد | آن شه خوبروی نیک سیر | |
راست گفتی نبرده حیدر بود | بازگشته به نصرت از خیبر | |
شاد باد آن سوار سرخ قبای | که همی آن شکار برد به سر | |
راست گفتی که آفتابستی | به جهان گسترانده تابش و فر |