فخرالدین عراقی (قصاید)/راه باریک است و شب تاریک و مرکب لنگ و پیر
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | فخرالدین عراقی (قصاید) (راه باریک است و شب تاریک و مرکب لنگ و پیر) از فخرالدین عراقی |
' |
راه باریک است و شب تاریک و مرکب لنگ و پیر | ای سعادت رخ نمای و ای عنایت دست گیر | |
تا قدم زین وحشت آباد عدم بیرون نهم | ز آن سرای راحتآباد قدم جویم نصیر | |
جذبهای، تا بر کشم جان را ز قعر چاه تن | جرعهای، تا افگنم خود را به دریایی قعیر | |
چند آخر بر لب دریا نشینم خشک لب؟ | تا کی از دون همتی گردم به گرد آبگیر؟ | |
تا که مستغرق شوم در قعر بحر بیخودی | سر بسر دریا شود، نی جوی ماند نی غدیر | |
تا چو با بحر آشنا گردم برون آرم دری | کز فروغ عکس آن گردد دو عالم مستنیر | |
در کشم در رشتهی جان آن گهر را سبحهوار | تا ز سبحه بشنوم تسبیح سبوح قدیر | |
آن به تسبیح جلال و حمد سبوحی سزا | و آن به تقدیس کمال و نعت قدوسی حذیر | |
و آن سزای آفرین، کز حمد او زنده است جان | و ان بدایع آفرین، کز شکر او تابد ضمیر | |
نی ز تسبیح جلالش ذکر را چاره دمی | نی ز تقدیس کمالش شکر را یکدم گزیر | |
یاد رویش عاشقان را خوشتر از عیش نعیم | باد کویش بیدلان را بهتر از بوی عبیر | |
هر که باید زو نظر زنده بماند جاودان | هر که از وی زنده شد هرگز نمیرد هر که گیر | |
در همه هستی حقیقت نیست هستی غیر او | هر چه هست از هستی او از قلیل و از کثیر | |
غیر او چون خود نباشد کی بود او را شریک؟ | چون همه او باشد آخر کی توان بودش نظیر؟ | |
در هوای امر او خورشید چون ذره دوان | در فضای قدر او عالم هباء مستطیر | |
با تجلی جلالش محو گردد کاینات | با نهیب باد صرصر تاب کی دارد نفیر؟ | |
تاب نور او ندارد چشم عقل دوربین | طاقت خورشید نازد چشم خفاش ضریر | |
جز به علم او نداند ذات او را هر علیم | جز به نور او نبیند روی او را هر بصیر | |
جلوه داده از کرم خود را ز هر ذره عیان | گشته نور او حجاب دیدههای مستیر | |
با همه با هم ولیکن ز آشکارایی نهان | با همه آمیخته از لطف چون با آب شیر | |
صد تجلی کرده هر دم بی تماشای بصر | صد هزاران راز گفته بی تقاضای سمیر | |
روی او را دیده چشم دل ز روی شاهدان | راز او بشنیده گوش سر ز لحن بم و زیر | |
ساحت قدسش مبرا از چه و چون و چرا | لطف صنع او منزه ز آلت عون و ظهیر | |
یک سخن گفته دو عالم زآن سخن جان یافته | یک نظر کرده به آدم گشته در عالم وزیر | |
گفته با عالم سخن از بهر روی مصطفی | کرده در عالم نظر بهر دل پاک نذیر | |
چذبهای از نور نارش گشته موسی را دلیل | قطرهای از آب رویش خضر را کرده نضیر | |
بر بساط رحمتش عالم چو آدمک مفتقر | بر در فضلش سلیمان نیز چون سلمان فقیر | |
در دم عیسی دمیده شمهای از خلق او | تا دهد مژده کالا یا قوم قد جاء البشیر | |
روز عرض او پیش وصف انبیا استاده پس | اینت سلطان حقیقت، اینت شاهنشاه و میر | |
از برای پردهداران درش فراش صنع | بر هوا افکنده شادروان نه توی اثیر | |
شقهی شش گوشه را از هفت خم داده دو رنگ | زیر پای مرکب خنگش کشیده چون حریر | |
هشت بستان کرده بهر دوستانش پر نعیم | هفت زندان از برای دشمنانش پر زحیر | |
بهر خاصانش کشیده بر بسصاط عرش فرش | بهر خصمانش نهاده در کمان چرخ تیر | |
بر لب جو، از برای کوزهای آب روان | بر یکی دولاب بسته نه سبوی مستدیر | |
در خور خوانش ندیده چاشنی این جهان | در تنور مطبخش بسته دوتا نان فطیر | |
از سرانگشت مبارک ماه را کرده دو نیم | خود نخورده عالمی را قوت داده زان خمیر | |
این همه از بهر او، او فارغ از هر دو سرای | در سرای خاص هر دم با یکی بر یک سریر | |
چون شوم عاجز ز مدح احمد سبوح خلق | باز گردم بر در قدوس اکبر مستجیر | |
ای مقدس ذات تو از وصف هر ناپاک و پاک | وی منزه وصف تو از نعت نادان و خبیر | |
ای ز تسبیح تو تازه چهرهی هر خاص و عام | وی به تقدیس تو زنده جان هر برنا و پیر | |
ز آفتاب مهر خود حمد مرا نوری ببخش | تا چو ذره در فضای حمد تو یابم مسیر | |
وز شعاع نور توحیدت، تو توحید مرا | روشنایی ده که ماندم در گو ظلمت اسیر | |
کی بود کز نور تو روشن شود تیره دلم؟ | کی به روز آید شب بیچارهی خوار حقیر؟ | |
از هوای خود به فریادم، اغثنی یا مغیث | در پناه لطف افتادم، اجرنی یا مجیر | |
گر بیابم از تو بویی ذلک الفوز العظیم | ور بمیرم پیش رویت ذلک الفضل الکبیر | |
جملهی امیدوران را به کام دل رسان | ای امید جان، عنایت از عراقی وامگیر |