عطار (فیوصف حاله)/کردی ای اعطار بر عالم نثار
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | عطار (فیوصف حاله) (کردی ای اعطار بر عالم نثار) از عطار |
' |
کردی ای اعطار بر عالم نثار | نافهی اسرار هر دم صد هراز | |
از تو پر عطرست آفاق جهان | وز تو در شورند عشاق جهان | |
گه دم عشق علی الاخلاق زن | گه نوای پردهی عشاق زن | |
شعر تو عشاق را سرمایه داد | عاشقان را دایم این سرمایه داد | |
ختم شد بر تو چو بر خورشید نور | منطق الطیر و مقامات طیور | |
از سر دردی بدین میدان درآی | جان سپر زار و بدین دیوان درآی | |
در چنین میدان که شد جان ناپدید | بل که شد هم نیز میدان ناپدید | |
گر نیایی از سر دردی درو | روی ننماید ترا گردی درو | |
در ازل درد تو چون شد گام زن | گر زنی گامی همه بر کام زن | |
تا نگردد نامرادی قوت تو | کی شود زنده دل مبهوت تو | |
درد حاصل کن که درمان درد تست | در دو عالم داروی جان درد تست | |
در کتاب من مکن ای مرد راه | از سر شعر و سر کبری نگاه | |
از سر دردی نگه کن دفترم | تا ز صد یک درد داری باورم | |
گوی دولت آن برد تا پیشگاه | کز سر دردی کند این را نگاه | |
در گذر از زاهدی و سادگی | درد باید، درد و کارافتادگی | |
هرکرا دردیست درمانش مباد | هرک درمان خواهد او جانش مباد | |
مرد باید تشنه و بیخورد و خواب | تشنهای کو تا ابد نرسد به آب | |
هرک زین شیوه سخن دردی نیافت | از طریق عاشقان گردی نیافت | |
هرک این را خواند مرد کار شد | وانک این دریافت برخوردار شد | |
اهل صورت غرق گفتار من اند | اهل معنی مرد اسرار مناند | |
این کتاب آرایش است ایام را | خاص را داده نصیب و عام را | |
گر چو یخ افسردهای دید این کتاب | خوش برون آمد جوابش از حجاب | |
نظم من خاصیتی دارد عجیب | زانک هر دم بیشتر بخشد نصیب | |
گر بسی خواندن میسر آیدت | بیشکی هر بار خوشتر آیدت | |
زین عروس خانگی در خدر ناز | جز به تدریجی نیفتد پرده باز | |
تا قیامت نیز چون من بیخودی | در سخن ننهد قلم بر کاغذی | |
هستم از بحر حقیقت درفشان | ختم شد بر من سخن اینک نشان | |
گر ثنای خویشتن گویم بسی | کی پسندد آن ثنا از من کسی | |
لیک خود منصف شناسد قدر من | زانک پنهان نیست نور بدر من | |
حال خود سر بسته گفتم اندکی | خود سخن دان داد بدهد بیشکی | |
آنچ من بر فرق خلق افشاندهام | گر نمانم تا قیامت ماندهام | |
در زفان خلق تا روز شمار | یاد گردم، بس بود این یادگار | |
گر بریزد از هم این نه دایره | کم نگردد نقطهی زین تذکره | |
گر کسی را ره نماید این کتاب | پس براندازد ز پیش او حجاب | |
چون به آسایش رسد زین یادگار | در دعا گوینده را گو یاد دار | |
گل فشانی کردهام زین بوستان | یاد داریدم به خود ای دوستان | |
هر یکی خود را در آن نوعی که بود | کرد لختی جلوه و بگذشت زود | |
لاجرم من نیز همچون رفتگان | جلوه دادم مرغ جان بر خفتگان | |
زین سخن گر خفتهای عمری دراز | یک نفس بیدار دل گردد بر از | |
بیشکی دایم برآید کار من | منقطع گردد غم و تیمار من | |
بس که خود را چون چراغی سوختم | تا جهانی را چو شمع افروختم | |
همچو مشکاتی شد از دودم دماغ | شمع خلدی تا که از دود چراغ | |
روز خوردم رفت، شب خوابم نماند | زاتش دل بر جگر آبم نماند | |
با دلم گفتم که ای بسیار گوی | چند گویی، تن زن و اسرار جوی | |
گفت غرق آتشم عیبم مکن | می بسوزم گر نمیگویم سخن | |
بحر جانم میزند صد گونه جوش | چون توانم بود یک ساعت خموش | |
بر کسی فخری نمیآرم بدین | خویش را مشغول میدارم بدین | |
گرچه از دل نیست خالی درد این | چند گویم چون نیم من مرد این | |
این همه افسانهی بیهودگیست | کار مردان از منی پالودگیست | |
دل که او مشغول این بیهوده شد | زوچه آید چون سخن فرسوده شد | |
می بباید ترک جان نهمار کرد | زین همه بیهوده استغفار کرد | |
چند خواهی بحر جان در جوش بود | جان فشاندن باید و خاموش بود |