عطار (فیوصف حاله)/صوفیی را گفت آن پیر کهن
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | عطار (فیوصف حاله) (صوفیی را گفت آن پیر کهن) از عطار |
' |
صوفیی را گفت آن پیر کهن | چند از مردان حق گویی سخن | |
گفت خوش آید زنان را بردوام | آنک میگویند از مردان مدام | |
گر نیم زیشان، ازیشان گفتهام | خوش دلم کین قصه از جان گفتهام | |
گر ندارم از شکر جز نام بهر | این بسی به زان که اندر کام زهر | |
جملهی دیوان من دیوانگیست | عقل را با این سخن بیگانگیست | |
جان نگردد پاک از بیگانگی | تا نیابد بوی این دیوانگی | |
من ندانم تا چه گویم، ای عجب | چند گم ناکرده جویم، ای عجب | |
از حماقت ترک دولت گفتهام | درس بیکاران غفلت گفتهام | |
گر مرا گویند ای گم کرده راه | هم به خود عذر گناه من بخواه | |
میندانم تا شود این کار راست | یا توانم عذر این صد عمر خواست | |
گر دمی بر راه او در کارمی | کی چنین مستغرق اشعارمی | |
گر مرا در راه او بودی مقام | شین شعرم شین شرگشتی مدام | |
شعر گفتن حجت بیحاصلیست | خویشتن را دید کردن جاهلیست | |
چون ندیدم در جهان محرم کسی | هم به شعر خود فروگفتم بسی | |
گر تو مرد رازجویی بازجوی | جان فشان و خون گری و راز جوی | |
زانک من خون سرشک افشاندهام | تا چنین خون ریز حرفی راندهام | |
گر مشام آری به بحر ژرف من | بشنوی تو بوی خون از حرف من | |
هر که شد از زهر بدعت دردمند | بس بود تریاکش این حرف بلند | |
گرچه عطارم من و تریاک ده | سوخته دارم جگر چون ناک ده | |
هست خلقی بی نمک بس بیخبر | لاجرم زان میخورم تنها جگر | |
چون ز نان خشک گیرم سفره پیش | تر کنم از شوروای چشم خویش | |
از دلم آن سفره را بریان کنم | گه گهی جبریل را مهمان کنم | |
چون مرا روح القدس هم کاسه است | کی توانم نان هر مدبر شکست | |
من نخواهم نان هر ناخوش منش | بس بود این نانم و آن نان خورش | |
شد عنا القلب جان افزای من | شد حقیقت کنز لایفنای من | |
هر توانگر کین چنین گنجیش هست | کی شود در منت هر سفله پست | |
شکر ایزد را که درباری نیم | بستهی هر ناسزاواری نیم | |
من ز کس بر دل کجا بندی نهم | نام هر دون را خداوندی نهم | |
نه طعام هیچ ظالم خوردهام | نه کتابی را تخلص کردهام | |
همت عالیم ممدوحم بس است | قوت جسم و قوت روحم بس است | |
پیش خود بردند پیشینان مرا | تا به کی زین خویشتن بینان مرا | |
تا ز کار خلق آزاد آمدم | در میان صد بلا شاد آمدم | |
فارغم زین زمرهی بدخواه نیک | خواه نامم بد کنید و خواه نیک | |
من چنان در درد خود درماندهام | کز همه آفاق دست افشاندهام | |
گر دریغ و درد من بشنودیی | تو بسی حیرانتر از من بودیی | |
جسم و جان رفت وز جان و جسم من | نیست جز درد و دریغی قسم من |