عطار (غزلیات)/چون عشق تو داعی عدم شد
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | عطار (غزلیات) (چون عشق تو داعی عدم شد) از عطار |
' |
چون عشق تو داعی عدم شد | نتوان به وجود متهم شد | |
جایی که وجود عین شرک است | آنجا نتوان مگر عدم شد | |
جانا می عشق تو دلی خورد | کو محو وجود جامجم شد | |
در پرتو نیستی عشقت | بیش از همه بود و کم ز کم شد | |
بر لوح فتاد ذرهای عشق | لوح از سر بیخوردی قلم شد | |
عشق تو دلم در آتش افکند | تا گرد همه جهان علم شد | |
دل در سر زلف تو قدم زد | ایمانش نثار آن قدم شد | |
دل در ره تو نداشت جز درد | با درد دلم دریغ ضم شد | |
رازی که دلم نهفته میداشت | بر چهرهی من به خون رقم شد | |
تا تو بنواختی چو چنگم | رگ بر تن من چو زیر و بم شد | |
عطار به نقد نیم جان داشت | وان نیز به محنت تو هم شد |