عطار (غزلیات)/مستغرقی که از خود هرگز به سر نیامد
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | عطار (غزلیات) (مستغرقی که از خود هرگز به سر نیامد) از عطار |
' |
مستغرقی که از خود هرگز به سر نیامد | صد ره بسوخت هر دم دودی به در نیامد | |
گفتم که روی او را روزی سپند سوزم | زیرا که از چو من کس کاری دگر نیامد | |
چون نیک بنگرستم آن روی بود جمله | از روی او سپندی کس را به سر نیامد | |
جانان چو رخ نمودی هرجا که بود جانی | فانی شدند جمله وز کس خبر نیامد | |
آخر سپند باید بهر چنان جمالی | دردا که هیچ کس را این کار برنیامد | |
پیش تو محو گشتند اول قدم همه کس | هرگز دوم قدم را یک راهبر نیامد | |
چون گام اول از خود جمله شدند فانی | کس را به گام دیگر رنج گذر نیامد | |
ما سایه و تو خورشید آری شگفت نبود | خورشید سایهای را گر در نظر نیامد | |
که سر نهاد روزی بر پای درد عشقت | تا در رهت چو گویی بی پا و سر نیامد | |
که گوشهی جگر خواند او از میان جانت | تا از میان جانش بوی جگر نیامد | |
چندان که برگشادم بر دل در معانی | عطار را از آن در جز دردسر نیامد |