عطار (عذر آوردن مرغان)/واسطی میرفت سرگردان شده
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | عطار (عذر آوردن مرغان) (واسطی میرفت سرگردان شده) از عطار |
' |
واسطی میرفت سرگردان شده | وز تحیر بی سرو سامان شده | |
چشم برگور جهودانش اوفتاد | پس نظر زانجا بپیشانش اوفتاد | |
این جهودان، گفت معذورند نیک | این بنتوان با کسی گفتن ولیک | |
این سخن از وی کس قاضی شنید | خشمگین او را بر قاضی کشید | |
حرف او چون در خور قاضی نبود | کرد انکار و بدین راضی نبود | |
واسطی گفتش که این قوم تباه | گر نهاند از حکم تو معذور راه | |
لیک از حکم خدای آسمان | جمله معذوران راهند این زمان | |
دیگری گفتش که تا من زندهام | عشق او را لایق و زیبندهام | |
از همه ببریدهام بنشسته من | لاف عشقش میزنم پیوسته من | |
چون همه خلق جهان را دیدهام | در که پیوندم که بس ببریدهام | |
کار من سودای عشق او بس است | وین چنین سودانه کار هرکس است | |
کار آوردم به جان در عشق یار | گوییا جانم نمیآید به کار | |
وقت آن آمد که خط در جان کشم | جام می بر طاعت جانان کشم | |
بر جمالش چشم و جان روشن کنم | با وصالش دست در گردن کنم | |
گفت نتوان شد به دعوی و به لاف | همنشین سیمرغ را بر کوه قاف | |
لاف عشق او مزن در هر نفس | کو نگنجد در جوال هیچ کس | |
گر نسیم دولتی آید فراز | پرده اندازد ز روی کار باز | |
پس ترا خوش درکشد در راه خویش | فرد بنشاند به خلوت گاه خویش | |
گر بود این جایگه دعوی ترا | مغز آن معنی بود دعوی ترا | |
دوستداری تو آزاری بود | دوستی او ترا کاری بود |