عطار (عذر آوردن مرغان)/عود میسوخت آن یکی غافل بسی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | عطار (عذر آوردن مرغان) (عود میسوخت آن یکی غافل بسی) از عطار |
' |
عود میسوخت آن یکی غافل بسی | آخ میزد از خوشی آنجا کسی | |
مرد را گفت آن عزیز نامدار | تا تو آخ گویی بسوخت این عود زار | |
دیگری گفتش که ای مرغ بلند | عشق دلبندی مرا کردست بند | |
عشق او آمد مرا در پیش کرد | عقل من بر بود و کار خویش کرد | |
شد خیال روی او ره زن مرا | و آتشی زد در همه خرمن مرا | |
یک نفس بی او نمییابم قرار | کفرم آید صبر کردن زان نگار | |
چون دلم در پس بود در خون خویش | راه چون گیرم من سرگشته پیش | |
وادیی در پیش میباید گرفت | صد بلا در بیش میباید گرفت | |
من زمانی بیرخ آن ماه روی | چون توانم بود هرگز راه جوی | |
دردم از دارو و درمان درگذشت | کار من از کفر و ایمان درگذشت | |
کفر من و ایمان من از عشق اوست | آتشی در جان من از عشق اوست | |
گر ندارم من در این اندوه کس | هم دمم در عشق او اندوه بس | |
عشق او در خاک و در خونم فکند | زلف او از پرده بیرونم فکند | |
من چو بیطاقت شدم در کار او | یک نفس نشکیبم از دیدار او | |
خاک را هم غرقه در خون چون کنم | حال من اینست اکنون چون کنم | |
گفت ای دربند صورت ماندهای | پای تا سر در کدورت ماندهای | |
عشق صورت، نیست عشق معرفت | هست شهوت بازی ای حیوان صفت | |
هر جمالی را که نقصانی بود | مرد را از عشق تاوانی بود | |
هر جمالی را که خود نبود زوال | کفر باشد نیست گشتن زان جمال | |
صورتی از خلط و خون آراسته | کرده نام او مه ناکاسته | |
گر شود آن خلط و آن خون کم ازو | زشتتر نبود درین عالم ازو | |
آنک حسن او ز خلط و خون بود | دانی آخر کان نکویی چون بود | |
چند گردی گرد صورت عیب جوی | حسن در غیبست، حسن از غیب جوی | |
گر برافتد پرده از پیشان کار | نه همی دیار ماند نه دیار | |
محو گردد صورت آفاق کل | عزها کلی بدل گردد به ذل | |
دوستی صورتی مختصر | دشمنی گردد همه با یک دگر | |
وانک او را دوستی غیبیست | دوستی اینست کز بی عیبی است | |
هرچ نه این دوستی ره گیردت | بس پشیمانی که ناگه گیردت |