عطار (عذر آوردن مرغان)/شیخ نوقانی بنیشابور شد
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | عطار (عذر آوردن مرغان) (شیخ نوقانی بنیشابور شد) از عطار |
' |
شیخ نوقانی بنیشابور شد | رنج راه آمد برو رنجور شد | |
هفتهای باژنده در گوشه | گرسنه افتاده بد بیتوشهای | |
چون برآمد هفتهای گفت ای اله | گردهی نان مرا کن سر به راه | |
هاتفی گفتش برو این لحظه پاک | جملهی میدان نیشابور خاک | |
چون برو بیخاک میدان سر به سر | نیم جو زر یابی، نان خر تو بخور | |
گفت اگر جاروب و غربالم بدی | وجه نانی را چه اشکالم بدی | |
چون ندارم هیچ آبی برجگر | بیجگر نانیم ده خونم مخور | |
هاتفی گفتا که آسان بایدت | خاک روبی کن اگر نان بایدت | |
پیر رفت و کرد زاریها بسی | تا ستد جاروب و غربال از کسی | |
خاک میرفت و پیاپی میشتافت | آخرین غربال، آن زر باز یافت | |
شادمان شد نفس او کان زر بدید | رفت سوی نانوا و نان خرید | |
تا که مرد نانوا نانش بداد | شد همی جاروب و غربالش بیاد | |
آتشی افتاد اندر جان پیر | در تگ استاد و برآمد زو نفیر | |
گفت چون من نیست سرگردان کنون | زر ندارم چون دهم تاوان کنون | |
عاقبت میرفت چون دیوانهای | خویش را افکند در ویرانهای | |
چون در آن ویرانه شد خوار و دژم | دید با جاروب خود غربال هم | |
شادمان شد پیر و پس گفت ای اله | این چراکردی جهان بر من سیاه | |
زهر کردی نان خوش بر جان من | گو برو جان بازگیر این نان من | |
هاتفش گفتا کهای ناخوش منش | خوش نه آید هیچنان بینان خورش | |
چون نهادی نان تنها در کنار | درفزودم نان خورش، منت بدار |