عطار (داستان همای)/پاک رایی بود بر راه صواب
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | عطار (داستان همای) (پاک رایی بود بر راه صواب) از عطار |
' |
پاک رایی بود بر راه صواب یک شبی محمود را دید او به خواب گفت ای سلطان نیکو روزگار حال تو چونست در دار القرار گفت تن زن خون جان من مریز دم مزن چه جای سلطانست خیز بود سلطانیم پندار و غلط سلطنت کی زیبد از مشتی سقط حق که سلطان جهاندار آمدست سلطنت او را سزاوار آمدست چون بدیدم عجز و حیرانی خویش ننگ میدارم ز سلطانی خویش گر تو خوانی ، جز پریشانم مخوان اوست سلطانم تو سلطانم مخوان سلطنت او راست و من برسودمی گر به دنیا در گدایی بودمی کاشکی صد چاه بودی جاه نی خاشه روبی بودمی و شاه نی نیست این دم هیچ بیرون شو مرا باز میخواهند یک یک جو مرا خشک بادا بال و پر آن همای کو مرا در سایهی خود داد جای