عطار (حکایت کوف)/حقهی زر داشت مردی بیخبر
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | عطار (حکایت کوف) (حقهی زر داشت مردی بیخبر) از عطار |
' |
حقهی زر داشت مردی بیخبر چون بمرد و زو بماند آن حقه زر بعد سالی دید فرزندش به خواب صورتش چون موش دو چشمش پر آب پس در آن موضع که زر بنهاده بود موشی اندر گرد آن میگشت زود گفت فرزندش کزو کردم سال کز چه اینجا آمدی بر گوی حال گفت زر بنهادهام این جایگاه من ندانم تا بدو کس یافت راه گفت آخر صورت موشت چراست گفت هر دل را که مهر زر نخاست صورتش اینست و در من مینگر پند گیر و زر بیفکن ای پسر