عطار (حکایت بوتیمار)/دیدهور مردی به دریا شد فرود
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | عطار (حکایت بوتیمار) (دیدهور مردی به دریا شد فرود) از عطار |
' |
دیدهور مردی به دریا شد فرود گفت ای دریا چرا داری کبود جامهی ماتم چرا پوشیدهای نیست هیچ آتش، چرا جوشیدهای داد دریا آن نکو دل را جواب کز فراق دوست دارم اضطراب چون ز نامردی نیم من مرد او جامه نیلی کردهام از درد او خشک لب بنشستهام مدهوش من ز آتش عشق آب من شد جوش زن گر بیابم قطرهای از کوثرش زندهی جاوید گردم بر درش ورنه چون من صد هزاران خشک لب میبمیرد در ره او روز و شب