عطار (جواب هدهد)/شیخ سمعان پیرعهد خویش بود
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | عطار (جواب هدهد) (شیخ سمعان پیرعهد خویش بود) از عطار |
' |
شیخ سمعان پیرعهد خویش بود | در کمال از هرچ گویم بیش بود | |
شیخ بود او در حرم پنجاه سال | با مرید چارصد صاحب کمال | |
هر مریدی کان او بود ای عجب | مینیاسود از ریاضت روز و شب | |
هم عمل هم علم با هم یار داشت | هم عیان کشف هم اسرار داشت | |
قرب پنجه حج بجای آورده بود | عمره عمری بود تا میکرده بود | |
خود صلوة وصوم بیحد داشت او | هیچ سنت را فرو نگذاشت او | |
پیشوایانی که در عشق آمدند | پیش او از خویش بیخویش آمدند | |
موی میبشکافت مرد معنوی | در کرامات و مقامات قوی | |
هرک بیماری و سستی یافتی | از دم او تن درستی یافتی | |
خلق را فی الجمله در شادی و غم | مقتدایی بود در عالم علم | |
گرچه خود را قدوهی اصحاب دید | چند شب بر هم چنان در خواب دید | |
کز حرم در رومش افتادی مقام | سجده میکردی بتی را بر دوام | |
چون بدید این خواب بیدار جهان | گفت دردا و دریغا این زمان | |
یوسف توفیق در چاه اوفتاد | عقبهی دشوار در راه اوفتاد | |
من ندانم تا ازین غم جان برم | ترک جان گفتم اگر ایمان برم | |
نیست یک تن بر همه روی زمین | کو ندارد عقبهای در ره چنین | |
گر کند آن عقبه قطع این جایگاه | راه روشن گرددش تا پیشگاه | |
ور بماند در پس آن عقبه باز | در عقوبت ره شود بر وی دارز | |
آخر از ناگاه پیر اوستاد | با مریدان گفت کارم اوفتاد | |
میبباید رفت سوی روم زود | تا شود تدبیر این معلوم زود | |
چار صد مرد مرید معتبر | پسروی کردند با او در سفر | |
میشدند از کعبه تا اقصای روم | طوف میکردند سر تا پای روم | |
از قضا را بود عالی منظری | بر سر منظر نشسته دختری | |
دختری ترسا و روحانی صفت | در ره روح اللهاش صد معرفت | |
بر سپهر حسن در برج جمال | آفتابی بود اما بیزوال | |
آفتاب از رشک عکس روی او | زردتر از عاشقان در کوی او | |
هرک دل در زلف آن دلدار بست | از خیال زلف او زنار بست | |
هرک جان بر لعل آن دلبر نهاد | پای در ره نانهاده سرنهاد | |
چون صبا از زلف او مشکین شدی | روم از آن مشکین صفت پر چین شدی | |
هر دو چشمش فتنهی عشاق بود | هر دو ابرویش به خوبی طاق بود | |
چون نظر بر روی عشاق او فکند | جان به دست غمزه با طاق او فکند | |
ابرویش بر ماه طاقی بسته بود | مردمی بر طاق او بنشسته بود | |
مردم چشمش چو کردی مردمی | صید کردی جان صد صد آدمی | |
روی او در زیر زلف تاب دار | بود آتش پارهی بس آب دار | |
لعل سیرابش جهانی تشنه داشت | نرگس مستش هزاران دشنه داشت | |
گفت را چون بر دهانش ره نبود | از دهانش هر که گفت آگه نبود | |
همچو چشم سوزنی شکل دهانش | بسته زناری چو زلفش بر میانش | |
چاه سیمین در زنخدان داشت او | همچو عیسی در سخن آن داشت او | |
صد هزاران دل چو یوسف غرق خون | اوفتاده در چه او سرنگون | |
گوهری خورشیدفش در موی داشت | برقعی شعر سیه بر روی داشت | |
دختر ترسا چو برقع بر گرفت | بند بند شیخ آتش درگرفت | |
چون نمود از زیر برقع روی خویش | بست صد زنارش از یک موی خویش | |
گرچه شیخ آنجا نظر در پیش کرد | عشق آن بت روی کارخویش کرد | |
شد به کل از دست و در پای اوفتاد | جای آتش بود و برجای اوفتاد | |
هرچ بودش سر به سر نابود شد | ز آتش سودا دلش چون دود شد | |
عشق دختر کرد غارت جان او | کفر ریخت از زلف بر ایمان او | |
شیخ ایمان داد و ترسایی خرید | عافیت بفروخت رسوایی خرید | |
عشق برجان و دل او چیر گشت | تا ز دل نومید وز جان سیر گشت | |
گفت چون دین رفت چه جای دلست | عشق ترسازاده کاری مشکل است | |
چون مریدانش چنین دیدند زار | جمله دانستند کافتادست کار | |
سر به سر در کار او حیران شدند | سرنگون گشتند و سرگردان شدند | |
پند دادندش بسی سودی نبود | بودنی چون بود به بودی نبود | |
هرک پندش داد فرمان مینبرد | زانک دردش هیچ درمان مینبرد | |
عاشق آشفته فرمان کی برد | درد درمان سوز درمان کی برد | |
بود تا شب همچنان روز دراز | چشم بر منظر، دهانش مانده باز | |
چون شب تاریک در شعر سیاه | شد نهان چون کفر در زیر گناه | |
هر چراغی کان شب اختر درگرفت | از دل آن پیر غمخور درگرفت | |
عشق او آن شب یکی صد بیش شد | لاجرم یک بارگی بیخویش شد | |
هم دل از خود هم ز عالم برگرفت | خاک بر سر کرد و ماتم درگرفت | |
یک دمش نه خواب بود و نه قرار | میطپید از عشق و مینالید زار | |
گفت یا رب امشبم را روز نیست | یا مگر شمع فلک را سوز نیست | |
در ریاضت بودهام شبها بسی | خود نشان ندهد چنین شبهاکسی | |
همچو شمع از سوختن خوابم نماند | بر جگر جز خون دل آبم نماند | |
همچو شمع از تفت و سوزم میکشند | شب همی سوزند و روزم میکشند | |
جمله شب در خون دل چون ماندهام | پای تا سر غرقه در خون ماندهام | |
هر دم از شب صد شبیخون بگذرد | میندانم روز خود چون بگذرد | |
هرکه رایک شب چنین روزی بود | روز و شب کارش جگر سوزی بود | |
روز و شب بسیار در تب بودهام | من به روز خویش امشب بودهام | |
کار من روزی که میپرداختند | از برای این شبم میساختند | |
یا رب امشب را نخواهد بود روز | شمع گردون را نخواهد بود سوز | |
یا رب این چندین علامت امشبست | یا مگر روز قیامت امشبست | |
یا از آهم شمع گردون مرده شد | یا ز شرم دلبرم در پرده شد | |
شب دراز است و سیه چون موی او | ورنه صد ره مردمی بیروی او | |
می بسوزم امشب از سودای عشق | میندارم طاقت غوغای عشق | |
عمر کو تا وصف غم خواری کنم | یا به کام خویشتن زاری کنم | |
صبر کو تا پای در دامن کشم | یا چو مردان رطل مردافکن کشم | |
بخت کو تا عزم بیداری کند | یا مرا در عشق او یاری کند | |
عقل کو تا علم در پیش آورم | یا به حیلت عقل در بیش آورم | |
دست کو تا خاک ره بر سر کنم | یا ز زیر خاک و خون سر برکنم | |
پای کو تا بازجویم کوی یار | چشم کو تا بازبینم روی یار | |
یار کو تا دل دهد در یک غمم | دست کو تا دست گیرد یک دمم | |
زور کو تا ناله و زاری کنم | هوش کو تا ساز هشیاری کنم | |
رفت عقل و رفت صبر و رفت یار | این چه عشق است این چه درد است این چه کار | |
جملهی یاران به دلداری او | جمع گشتند آن شب از زاری او | |
همنشینی گفتش ای شیخ کبار | خیز این وسواس را غسلی برآر | |
شیخ گفتش امشب از خون جگر | کردهام صد بار غسل ای بیخبر | |
آن دگر یک گفت تسبیحت کجاست | کی شود کار تو بیتسبیح راست | |
گفت تسبیحم بیفکندم ز دست | تا توانم بر میان زنار بست | |
آن دگر یک گفت ای پیرکهن | گر خطایی رفت بر تو توبه کن | |
گفت کردم توبه از ناموس و حال | تایبم از شیخی و حال و محال | |
آن دگر یک گفت ای دانای راز | خیز خود را جمع کن اندر نماز | |
گفت کو محراب روی آن نگار | تا نباشد جز نمازم هیچکار | |
آن دگر یک گفت تا کی زین سخن | خیز در خلوت خدا را سجده کن | |
گفت اگر بتروی من اینجاستی | سجده پیش روی او زیباستی | |
آن دگر گفتش پشیمانیت نیست | یک نفس درد مسلمانیت نیست | |
گفت کس نبود پشیمان بیش ازین | تا چرا عاشق نبودم پیش ازین | |
آن دگر گفتش که دیوت راه زد | تیر خذلان بر دلت ناگاه زد | |
گفت گر دیوی که راهم میزند | گو بزن چون چست و زیبا میزند | |
آن دگر گفتش که هرک آگاه شد | گوید این پیر این چنین گمراه شد | |
گفت من بس فارغم از نام وننگ | شیشهی سالوس بشکستم به سنگ | |
آن دگر گفتش که یاران قدیم | از تو رنجورند و مانده دل دو نیم | |
گفت چون ترسا بچه خوش دل بود | دل ز رنج این و آن غافل بود | |
آن دگر گفتش که با یاران بساز | تا شویم امشب بسوی کعبه باز | |
گفت اگر کعبه نباشد دیر هست | هوشیار کعبهام در دیر مست | |
آن دگر گفت این زمان کن عزم راه | در حرم بنشین و عذر من بخواه | |
گفت سر بر آستان آن نگار | عذر خواهم خواست، دست از من بدار | |
آن دگر گفتش که دوزخ در ره است | مرد دوزخ نیست هرکو آگهست | |
گفت اگر دوزخ شود هم راه من | هفت دوزخ سوزد از یک آه من | |
آن دگر گفتش که امید بهشت | باز گرد و توبه کن زین کار زشت | |
گفت چون یار بهشتی روی هست | گر بهشتی بایدم این کوی هست | |
آن دگر گفتش که از حق شرم دار | حق تعالی را به حق آزرم دار | |
گفت این آتش چو حق درمن فکند | من به خود نتوانم از گردن فکند | |
آن دگر گفتش برو ساکن بباش | باز ایمان آور و ممن بباش | |
گفت جز کفر از من حیران مخواه | هرک کافر شد ازو ایمان مخواه | |
چون سخن در وی نیامد کارگر | تن زدند آخر بدان تیمار در | |
موج زن شد پردهی دلشان ز خون | تا چه آید خود ازین پرده برون | |
ترک روز، آخر چو با زرین سپر | هندو شب را به تیغ افکند سر | |
روز دیگر کین جهان پر غرور | شد چو بحر از چشمهی خور غرق نور | |
شیخ خلوت ساز کوی یار شد | با سگان کوی او در کار شد | |
معتکف بنشست بر خاک رهش | همچو مویی شد ز روی چون مهش | |
قرب ماهی روز و شب در کوی او | صبر کرد از آفتاب روی او | |
عاقبت بیمار شد بیدلستان | هیچ برنگرفت سر زان آستان | |
بود خاک کوی آن بت بسترش | بود بالین آستان آن درش | |
چون نبود از کوی او بگذشتنش | دختر آگه شد ز عاشق گشتنش | |
خویشتن را اعجمی ساخت آن نگار | گفت ای شیخ از چه گشتی بیقرار | |
کی کنند، ای از شراب شرک مست | زاهدان در کوی ترسایان نشست | |
گر به زلفم شیخ اقرار آورد | هر دمش دیوانگی بارآورد | |
شیخ گفتش چون زبونم دیدهای | لاجرم دزدیده دل دزدیدهای | |
یا دلم ده باز یا با من بساز | در نیاز من نگر، چندین مناز | |
از سر ناز و تکبر درگذر | عاشق و پیرو غریبم درنگر | |
عشق من چون سرسری نیست ای نگار | یا سرم از تن ببر یا سر درآر | |
جان فشانم برتو گر فرمان دهی | گر تو خواهی بازم از لب جان دهی | |
ای لب و زلفت زیان و سود من | روی و کویت مقصد و به بود من | |
گه ز تاب زلف در تابم مکن | گه ز چشم مست در خوابم مکن | |
دل چو آتش، دیده چون ابر از توم | بیکس و بییار و بیصبر از توم | |
بی تو بر جانم جهان بفروختم | کیسه بین کز عشق تو بردوختم | |
همچو باران ابر میبارم ز چشم | زانک بی تو چشم این دارم ز چشم | |
دل ز دست دیده در ماتم بماند | دیده رویت دید، دل در غم بماند | |
آنچ من از دیده دیدم کس ندید | وآنچ من از دل کشیدم کس ندید | |
از دلم جز خون دل حاصل نماند | خون دل تاکی خورم چون دل نماند | |
بیش ازین بر جان این مسکین مزن | در فتوح او لگد چندین مزن | |
روزگار من بشد در انتظار | گر بود وصلی بیاید روزگار | |
هر شبی بر جان کمین سازی کنم | بر سر کوی تو جان بازی کنم | |
روی بر خاک درت، جان میدهم | جان به نرخ خاک ارزان میدهم | |
چند نالم بر درت ، در باز کن | یک دمم با خویشتن دمساز کن | |
آفتابی، از تو دوری چون کنم | سایهام، بی تو صبوری چون کنم | |
گرچه همچون سایهام از اضطراب | در جهم در روزنت چون آفتاب | |
هفت گردون را درآرم زیر پر | گر فرو آری بدین سرگشته سر | |
میروم با خاک جان سوخته | ز آتش جانم جهانی سوخته | |
پای از عشق تو در گل مانده | دست از شوق تو بر دل مانده | |
میبرآید ز آرزویت جان ز من | چند باشی بیش از این پنهان ز من | |
دخترش گفت ای خرف از روزگار | ساز کافور و کفن کن، شرمدار | |
چون دمت سر دست دمسازی مکن | پیر گشتی، قصد دل بازی مکن | |
این زمان عزم کفن کردن ترا | بهترم آید که عزم من ترا | |
کی توانی پادشاهی یافتن | چون به سیری نان نخواهی یافتن | |
شیخ گفتش گر بگویی صد هزار | من ندارم جز غم عشق تو کار | |
عاشقی را چه جوان چه پیرمرد | عشق بر هر دل که زد تأثیر کرد | |
گفت دختر گر تو هستی مردکار | چار کارت کرد باید اختیار | |
سجده کن پیش بت و قرآن بسوز | خمر نوش و دیده را ایمان بدوز | |
شیخ گفتا خمر کردم اختیار | با سهی دیگر ندارم هیچکار | |
بر جمالت خمر دانم خورد من | و آن سهی دیگر ندانم کرد من | |
گفت دختر گر درین کاری تو چست | دست باید پاکت از اسلام شست | |
هرک او هم رنگ یار خویش نیست | عشق او جز رنگ و بویی بیش نیست | |
شیخ گفتش هرچ گویی آن کنم | وانچ فرمایی به جان فرمان کنم | |
حلقه در گوش توم ای سیم تن | حلقهای از زلف در حلقم فکن | |
گفت برخیز و بیا و خمر نوش | چون بنوشی خمر ، آیی در خروش | |
شیخ را بردند تا دیرمغان | آمدند آنجا مریدان در فغان | |
شیخ الحق مجلسی بس تازهدید | میزبان را حسن بیاندازه دید | |
آتش عشق آب کار او ببرد | زلف ترسا روزگار او ببرد | |
ذرهی عقلش نماند و هوش هم | درکشید آن جایگه خاموش دم | |
جام می بستد ز دست یار خویش | نوش کرد و دل برید از کار خویش | |
چون به یک جا شد شراب و عشق یار | عشق آن ماهش یکی شد صد هزار | |
چون حریفی آب دندان دید شیخ | لعل او در حقه خندان دید شیخ | |
آتشی از شوق در جانش فتاد | سیل خونین سوی مژگانش فتاد | |
بادهای دیگر بخواست و نوش کرد | حلقهای از زلف او در گوش کرد | |
قرب صد تصنیف در دین یادداشت | حفظ قرآن را بسی استاد داشت | |
چون می از ساغر به ناف او رسید | دعوی او رفت و لاف او رسید | |
هرچ یادش بود از یادش برفت | باده آمد عقل چون بادش برفت | |
خمر، هر معنی که بودش از نخست | پاک از لوح ضمیر او بشست | |
عشق آن دلبر بماندش صعبناک | هرچ دیگر بود کلی رفت پاک | |
شیخ چون شد مست، عشقش زور کرد | همچو دریا جان او پرشور کرد | |
آن صنم را دید می در دست و مست | شیخ شد یکبارگی آنجا ز دست | |
دل بداد و دست از می خوردنش | خواست تا ناگه کند در گردنش | |
دخترش گفت ای تو مرد کار نه | مدعی در عشق، معنی دار نه | |
گر قدم در عشق محکم دارییی | مذهب این زلف پر خم دارییی | |
همچو زلفم نه قدم در کافری | زانک نبود عشق کار سرسری | |
عافیت با عشق نبود سازگار | عاشقی را کفر سازد یاددار | |
اقتدا گر تو به کفر من کنی | با من این دم دست در گردن کنی | |
ور نخواهی کرد اینجا اقتدا | خیز رو، اینک عصااینک ردا | |
شیخ عاشق گشته بس افتاده بود | دل ز غفلت بر قضا بنهاده بود | |
آن زمان کاندر سرش مستی نبود | یک نفس او را سر هستی نبود | |
این زمان چون شیخ عاشق گشت مست | اوفتاد از پای و کلی شد ز دست | |
برنیامد با خود و رسوا شد او | مینترسید از کسی، ترسا شد او | |
بود می بس کهنه دروی کارکرد | شیخ را سرگشته چون پرگار کرد | |
پیر را می کهنه و عشق جوان | دلبرش حاضر، صبوری کی توان | |
شد خراب آن پیرو شد از دست و مست | مست و عاشق چون بود رفته ز دست | |
گفت بیطاقت شدم ای ماهروی | از من بیدل چه میخواهی بگوی | |
گر به هشیاری نگشتم بتپرست | پیش بت مصحف بسوزم مست مست | |
دخترش گفت این زمان مرد منی | خواب خوش بادت که در خورد منی | |
پیش ازین در عشق بودی خام خام | خوش بزی چون پخته گشتی والسلام | |
چون خبر نزدیک ترسایان رسید | کان چنان شیخی ره ایشان گزید | |
شیخ را بردند سوی دیر مست | بعد از آن گفتند تا زنار بست | |
شیخ چون در حلقهی زنار شد | خرقه آتش در زد و در کار شد | |
دل ز دین خویشتن آزاد کرد | نه ز کعبه نه ز شیخی یادکرد | |
بعد چندین سال ایمان درست | این چنین نوباوه رویش بازشست | |
گفت خذلان قصد این درویش کرد | عشق ترسازاده کار خویش کرد | |
هرچ گوید بعد ازین فرمان کنم | زین بتر چه بود که کردم آن کنم | |
روز هشیاری نبودم بت پرست | بت پرستیدم چو گشتم مست مست | |
بس کسا کز خمر ترک دین کند | بی شکی ام الخبایث این کند | |
شیخ گفت ای دختر دلبر چه ماند | هرچ گفتی کرده شد، دیگر چه ماند | |
خمر خوردم، بت پرستیدم ز عشق | کس مبیناد آنچ من دیدم ز عشق | |
کس چو من از عاشقی شیدا شود | و آن چنان شیخی چنین رسوا شود | |
قرب پنجه سال را هم بود باز | موج میزد در دلم دریای راز | |
ذرهی عشق از کمین درجست چست | برد ما را بر سر لوح نخست | |
عشق از این بسیار کردست و کند | خرقه با زنار کردست و کند | |
تختهی کعبه است ابجد خوان عشق | سرشناس غیب سرگردان عشق | |
این همه خود رفت برگوی اندکی | تا تو کی خواهی شدن با من یکی | |
چون بنای وصل تو براصل بود | هرچ کردم بر امید وصل بود | |
وصل خواهم و آشنایی یافتن | چند سوزم در جدایی یافتن | |
باز دختر گفت ای پیر اسیر | من گران کابینم و تو بس فقیر | |
سیم و زر باید مرا ای بیخبر | کی شود بیسیم و زر کارت به سر | |
چون نداری تو سر خود گیر و رو | نفقهای بستان ز من ای پیر و رو | |
همچو خورشید سبکرو فرد باش | صبرکن مردانهوار و مرد باش | |
شیخ گفت ای سرو قد سیم بر | عهد نیکو میبری الحق به سر | |
کس ندارم جز تو ای زیبا نگار | دست ازین شیوه سخن آخر بدار | |
هر دم از نوع دگر اندازیم | در سراندازی و سر اندازیم | |
خون تو بی تو بخوردم هرچ بود | در سر و کار تو کردم هرچ بود | |
در ره عشق تو هر چم بود شد | کفر و اسلام و زیان و سود شد | |
چند داری بیقرارم ز انتظار | تو ندادی این چنین با من قرار | |
جملهی یاران من برگشتهاند | دشمن جان من سرگشتهاند | |
تو چنین و ایشان چنان، من چون کنم | نه مرا دل ماند و نه جان ، چون کنم | |
دوستر دارم من ای عالی سرشت | با تو در دوزخ که بی تو در بهشت | |
عاقبت چون شیخ آمد مرد او | دل بسوخت آن ماه را از درد او | |
گفت کابین را کنون ای ناتمام | خوک رانی کن مرا سالی مدام | |
تا چو سالی بگذرد، هر دو بهم | عمر بگذاریم در شادی و غم | |
شیخ از فرمان جانان سرنتافت | کانک سرتافت او ز جانان سرنیافت | |
رفت پیرکعبه و شیخ کبار | خوک وانی کرد سالی اختیار | |
در نهاد هر کسی صد خوک هست | خوک باید سوخت یا زنار بست | |
تو چنان ظن میبری ای هیچ کس | کین خطر آن پیر را افتاد بس | |
در درون هر کسی هست این خطر | سر برون آرد چو آید در سفر | |
تو ز خوک خویش اگر آگه نهای | سخت معذوری که مرد ره نهای | |
گر قدم در ره نهی چون مرد کار | هم بت و هم خوک بینی صد هزار | |
خوک کش، بت سوز، اندر راه عشق | ورنه همچون شیخ شو رسوای عشق | |
هم نشینانش چنان درماندند | کز فرو ماندن به جان درماندند | |
چون بدیدند آن گرفتاری او | بازگردیدند از یاری او | |
جمله از شومی او بگریختند | در غم او خاک بر سر ریختند | |
بود یاری در میان جمع، چست | پیش شیخ آمد که ای در کار سست | |
میرویم امروز سوی کعبه باز | چیست فرمان، باز باید گفت راز | |
یا همه هم چون تو ترسایی کنیم | خویش را محراب رسوایی کنیم | |
این چنین تنهات نپسندیم ما | همچو تو زنار بربندیم ما | |
یا چو نتوانیم دیدت هم چنین | زود بگریزیم بیتو زین زمین | |
معتکف در کعبه بنشینیم ما | دامن از هستیت در چینیم ما | |
شیخ گفتا جان من پر درد بود | هر کجا خواهید باید رفت زود | |
تا مرا جانست، دیرم جای بس | دختر ترسام جان افزای بس | |
میندانید، ارچه بس آزادهاید | زانک اینجا جمله کار افتادهاید | |
گر شما را کار افتادی دمی | هم دمی بودی مرا در هر غمی | |
باز گردید ای رفیقان عزیز | میندانم تا چه خواهد بود نیز | |
گر ز ما پرسند، برگویید راست | کان ز پا افتاده سرگردان کجاست | |
چشم پر خون و دهن پر زهر ماند | در دهان اژدهای دهر ماند | |
هیچ کافر در جهان ندهد رضا | آنچکرد آن پیر اسلام از قضا | |
موی ترسایی نمودندش ز دور | شد ز عقل و دین و شیخی ناصبور | |
زلف او چون حلقه در حلقش فکند | در زفان جملهی خلقش فکند | |
گر مرا در سرزنش گیرد کسی | گو درین ره این چنین افتد بسی | |
در چنین ره کان نه بن دارد نه سر | کس مبادا ایمن از مکر و خطر | |
این بگفت و روی از یاران بتافت | خوک وانی را سوی خوکان شتافت | |
بس که یاران از غمش بگریستند | گه ز دردش مرده گه میزیستند | |
عاقبت رفتند سوی کعبه باز | مانده جان در سوختن، تن درگداز | |
شیخشان در روم تنها مانده | داده دین در راه ترسا مانده | |
وانگه ایشان از حیا حیران شده | هر یکی در گوشهی پنهان شده | |
شیخ را در کعبه یاری چست بود | در ارادت دست از کل شست بود | |
بود بس بیننده و بس راهبر | زو نبودی شیخ را آگاهتر | |
شیخ چون از کعبه شد سوی سفر | او نبود آنجایگه حاضرمگر | |
چون مرید شیخ بازآمد بجای | بود از شیخش تهی خلوت سرای | |
باز پرسید از مریدان حال شیخ | باز گفتندش همه احوال شیخ | |
کز قضا او را چه بار آمد ببر | وز قدر او را چه کار آمد به سر | |
موی ترسایی به یک مویش ببست | راه بر ایمان به صد سویش ببست | |
عشق میبازد کنون با زلف و خال | خرقه گشتش مخرقه، حالش محال | |
دست کلی بازداشت از طاعت او | خوک وانی میکند این ساعت او | |
این زمان آن خواجهی بسیار درد | بر میان زنار دارد چار کرد | |
شیخ ما گرچه بسی در دین بتاخت | از کهن گبریش مینتوان شناخت | |
چون مرید آن قصه بشنود، از شگفت | روی چون زر کرد و زاری درگرفت | |
با مریدان گفت ایتر دامنان | در وفاداری نه مرد و نه زنان | |
یار کار افتاده باید صد هزار | یار ناید جز چنین روزی به کار | |
گر شما بودید یار شیخ خویش | یاری او از چه نگرفتید پیش | |
شرمتان باد، آخر این یاری بود | حق گزاری و وفاداری بود | |
چون نهاد آن شیخ بر زنار دست | جمله را زنار میبایست بست | |
از برش عمدا نمیبایست شد | جمله را ترسا همیبایست شد | |
این نه یاری و موافق بودنست | کانچ کردید از منافق بودنست | |
هرک یار خویش رایاور شود | یار باید بود اگر کافرشود | |
وقت ناکامی توان دانست یار | خود بود در کامرانی صد هزار | |
شیخ چون افتاد در کام نهنگ | جمله زو بگریختید از نام و ننگ | |
عشق را بنیاد بر بد نامیست | هرک ازین سر سرکشد از خامیست | |
جمله گفتند آنچ گفتی بیش ازین | بارها گفتیم با او پیش ازین | |
عزم آن کردیم تا با او بهم | هم نفس باشیم در شادی و غم | |
زهد بفروشیم و رسوایی خریم | دین براندازیم و ترسایی خریم | |
لیک روی آن دید شیخ کارساز | کز بر او یک به یک گردیم باز | |
چون ندید از یاری ما شیخ سود | بازگردانید ما را شیخ زود | |
ما همه بر حکم او گشتیم باز | قصه برگفتیم و ننهفتیم راز | |
بعد از آن اصحاب را گفت آن مرید | گر شما را کار بودی بر مزید | |
جز در حق نیستی جای شما | در حضورستی سرا پای شما | |
در تظلم داشتن در پیش حق | هر یکی بردی از آن دیگر سبق | |
تا چو حق دیدی شما را بیقرار | بازدادی شیخ را بیانتظار | |
گر ز شیخ خویش کردید احتراز | از در حق از چه میگردید باز | |
چون شنیدند آن سخن از عجز خویش | برنیاوردند یک تن سر ز پیش | |
مرد گفت اکنون ازین خجلت چه سود | کار چون افتاد برخیزیم زود | |
لازم درگاه حق باشیم ما | در تظلم خاک میپاشیم ما | |
پیرهن پوشیم از کاغذ همه | در رسیم آخر به شیخ خود همه | |
جمله سوی روم رفتند از عرب | معتکف گشتند پنهان روز و شب | |
بر در حق هر یکی را صد هزار | گه شفاعت گاه زاری بود کار | |
هم چنان تا چل شبان روز تمام | سرنپیچدند هیچ از یک مقام | |
جمله را چل شب نه خور بود و نه خواب | هم چو شب چل روز نه نان و نه آب | |
از تضرع کردن آن قوم پاک | در فلک افتاد جوشی صعب ناک | |
سبزپوشان در فراز و در فرود | جمله پوشیدند از آن ماتم کبود | |
آخرالامر آنک بود از پیش صف | آمدش تیر دعااندر هدف | |
بعد چل شب آن مرید پاک باز | بود اندر خلوت از خود رفته باز | |
صبح دم بادی درآمد مشک بار | شد جهان کشف بر دل آشکار | |
مصطفی را دید میآمد چو ماه | در برافکنده دو گیسوی سیاه | |
سایهی حق آفتاب روی او | صد جهان وقف یک سر موی او | |
میخرامید و تبسم مینمود | هرک میدیدش درو گم مینمود | |
آن مرید آن را چو دید از جای جست | کای نبی الله دستم گیر دست | |
رهنمای خلقی، از بهر خدای | شیخ ما گم راه شد راهش نمای | |
مصطفی گفت ای بهمت بس بلند | رو که شیخت را برون کردم ز بند | |
همت عالیت کار خویش کرد | دم نزد تا شیخ را در پیش کرد | |
در میان شیخ و حق از دیرگاه | بود گردی و غباری بس سیاه | |
آن غبار از راه او برداشتم | در میان ظلمتش نگذاشتم | |
کردم از بهر شفاعت شب نمی | منتشر بر روزگار او همی | |
آن غبار اکنون ز ره برخاستست | توبه بنشسته گنه برخاستست | |
تو یقین میدان که صد عالم گناه | از تف یک توبه برخیزد ز راه | |
بحراحسان چون درآید موج زن | محو گرداند گناه مرد و زن | |
مرد از شادی آن مدهوش شد | نعرهای زد کسمان پرجوش شد | |
جملهی اصحاب را آگاه کرد | مژدگانی داد و عزم راه کرد | |
رفت با اصحاب گریان و دوان | تا رسید آنجا که شیخ خوک وان | |
شیخ را میدید چون آتش شده | در میان بیقراری خوش شده | |
هم فکنده بود ناقوس مغان | هم گسسته بود زنار از میان | |
هم کلاه گبرکی انداخته | هم ز ترسایی دلی پرداخته | |
شیخ چون اصحاب را از دور دید | خویشتن را در میان بینور دید | |
هم ز خجلت جامه بر تن چاک کرد | هم به دست عجز سر بر خاک کرد | |
گاه چون ابر اشک خونین برفشاند | گاه از جان جان شیرین برفشاند | |
گه ز آتش پردهی گردون بسوخت | گه ز حسرت در تن او خون بسوخت | |
حکمت اسرار قرآن و خبر | شسته بودند از ضمیرش سر به سر | |
جمله با یاد آمدش یکبارگی | بازرست از جهل و از بیچارگی | |
چون به حال خود فرونگریستی | در سجود افتادی و بگریستی | |
هم چو گل در خون چشم آغشته بود | وز خجالت در عرق گم گشته بود | |
چون بدیدند آنچنان اصحابناش | مانده در اندوه و شادی مبتلاش | |
پیش او رفتند سرگردان همه | وز پی شکرانه جان افشان همه | |
شیخ را گفتند ای پیبرده راز | میغ شد از پیش خورشید تو باز | |
کفر برخاست از ره و ایمان نشست | بت پرست روم شد یزدان پرست | |
موج زد ناگاه دریای قبول | شد شفاعت خواه کار تو رسول | |
این زمان شکرانه عالم عالمست | شکر کن حق را چه جای ماتمست | |
منت ایزد را که در دریای قار | کرده راهی همچو خورشید آشکار | |
آنک داند کرد روشن را سیاه | توبه داند داد با چندین گناه | |
آتش توبه چو برافروزد او | هرچ باید جمله بر هم سوزد او | |
قصه کوته میکنم، آن جایگاه | بودشان القصه حالی عزم راه | |
شیخ غسلی کرد و شد در خرقه باز | رفت با اصحاب خود سوی حجاز | |
دید از آن پس دختر ترسا به خواب | کاوفتادی در کنارش آفتاب | |
آفتاب آنگاه بگشادی زبان | کز پی شیخت روان شو این زمان | |
مذهب او گیرو خاک او بباش | ای پلیدش کرده، پاک او بباش | |
او چو آمد در ره تو بیمجاز | در حقیقت تو ره او گیر باز | |
از رهش بردی، به راه او درآی | چون به راه آمد تو هم راهی نمای | |
ره زنش بودی بسی همره بباش | چند ازین بیآگهی آگه بباش | |
چون درآمد دختر ترسا ز خواب | نور میداد از دلش چون آفتاب | |
در دلش دردی پدید آمد عجب | بیقرارش کرد آن درد از طلب | |
آتشی در جان سرمستش فتاد | دست در دل زد،دل از دستش فتاد | |
میندانست او که جان بیقرار | در درون او چه تخم آورد بار | |
کار افتاد و نبودش هم دمی | دید خود را در عجایب عالمی | |
عالمی کانجا نشان راه نیست | گنگ باید شد، زفان را راه نیست | |
در زمان آن جملگی ناز و طرب | هم چو باران زو فروریخت ای عجب | |
نعره زد جامه دران بیرون دوید | خاک بر سر در میان خون دوید | |
با دل پردرد و شخص ناتوان | از پی شیخ و مریدان شد دوان | |
هم چو ابر غرقه در خون میدوید | پای داد از دست بر پی میدوید | |
میندانست او که در صحرا و دشت | از کدامین سوی میباید گذشت | |
عاجز و سرگشته مینالید خوش | روی خود در خاک میمالید خوش | |
زار میگفت ای خدای کار ساز | عورتیام مانده از هر کار باز | |
مرد راه چون تویی را ره زدم | تو مزن بر من که بی آگه زدم | |
بحر قهاریت رابنشان ز جوش | میندانستم، خطاکردم، بپوش | |
هرچ کردم بر من مسکین مگیر | دین پذیرفتم ، مرا تو دست گیر | |
میبمیرم از کسم یاریم نیست | حصه از عزت بجز خواریم نیست | |
شیخ را اعلام دادند از درون | کامد آن دختر ز ترسایی برون | |
آشنایی یافت با درگاه ما | کارش افتاد این زمان در راه ما | |
بازگرد و پیش آن بت بازشو | بابت خود همدم و همساز شو | |
شیخ حالی بازگشت از ره چو باد | باز شوری در مریدانش فتاد | |
جمله گفتندش ز سر بازت چه بود | توبه و چندین تک و تازت چه بود | |
بار دیگر عشق بازی میکنی | توبهی بس نانمازی میکنی | |
حال دختر شیخ با ایشان بگفت | هرک آن بشنود ترک جان بگفت | |
شیخ و اصحابش ز پس رفتند باز | تا شدند آنجا که بود آن دلنواز | |
زرد میدیدند چون زر روی او | گم شده در گرد ره گیسوی او | |
برهنه پای و دریده جامه پاک | بر مثال مردهای بر روی خاک | |
چون بدید آن ماه شیخ خویش را | غشی آورد آن بت دلریش را | |
چون ببرد آن ماه را در غشی خواب | شیخ بر رویش فشاند از دیده آب | |
چون نظر افکند بر شیخ آن نگار | اشک میبارید چون ابر بهار | |
دیده برعهد وفای او فکند | خویشتن در دست و پای او فکند | |
گفت از تشویر تو جانم بسوخت | بیش ازین در پرده نتوانم بسوخت | |
برفکندم توبه تا آگه شوم | عرضه کن اسلام تا با ره شوم | |
شیخ بر وی عرضهی اسلام داد | غلغلی رد جملهی یاران فتاد | |
چون شد آن بت روی از اهل عیان | اشک باران، موج زن شد در میان | |
آخر الامر آن صنم چون راه یافت | ذوق ایمان در دل آگاه یافت | |
شد دلش از ذوق ایمان بیقرار | غم درآمد گرد او بی غمگسار | |
گفت شیخا طاقت من گشت طاق | من ندارم هیچ طاقت در فراق | |
میروم زین خاندان پر صداع | الوداع ای شیخ عالم الوداع | |
چون مرا کوتاه خواهد شد سخن | عاجزم، عفوی کن و خصمی مکن | |
این بگفت آن ماه و دست از جان فشاند | نیم جانی داشت برجانان فشاند | |
گشت پنهان آفتابش زیر میغ | جان شیرین زو جدا شد ای دریغ | |
قطرهای بود او درین بحر مجاز | سوی دریای حقیقت رفت باز | |
جمله چون بادی ز عالم میرویم | رفت او و ما همه هم میرویم | |
زین چنین افتد بسی در راه عشق | این کسی داند که هست آگاه عشق | |
هرچ میگویند در ره ممکنست | رحمت و نومید و مکر و ایمنست | |
نفس این اسرار نتواند شنود | بی نصیبه گوی نتواند ربود | |
این یقین از جان و دل باید شنید | نه بنفس آب و گل باید شنید | |
جنگ دل با نفس هر دم سخت شد | نوحهای در ده که ماتم سخت شد |