عطار (بیان وادی عشق)/خواجهای از خان و مان آواره شد
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | عطار (بیان وادی عشق) (خواجهای از خان و مان آواره شد) از عطار |
' |
خواجهای از خان و مان آواره شد | وز فقاعی کودکی بیچاره شد | |
شد ز فرط عشق سودایی ازو | گشت سر غوغای رسوایی ازو | |
هرچ او را بود اسباب و ضیاع | میفروخت و میخرید از وی فقاع | |
چون نماندش هیچ، بس درویش شد | عشق آن بیدل یکی صد بیش شد | |
گرچه میدادند نان او را تمام | گرسنه بودی و سیر از جان مدام | |
زانک چندانی که نانش میرسید | جمله میبرد و فقاعی میخرید | |
دایما بنشسته بودی گرسنه | تا خرد یک دم فقاعی صد تنه | |
سایلی گفتش که ای آشفته کار | عشق چه بود سر این کن آشکار | |
گفت آن باشد که صد عالم متاع | جمله بفروشی برای یک فقاع | |
تا چنین کاری نیفتد مرد را | او چه داند عشق را و درد را |