شبستری (گلشنراز)/نظر کردم بدیدم اصل هر کار
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | شبستری (گلشنراز) (نظر کردم بدیدم اصل هر کار) از شبستری |
' |
نظر کردم بدیدم اصل هر کار | نشان خدمت آمد عقد زنار | |
نباشد اهل دانش را مول | ز هر چیزی مگر بر وضع اول | |
میان در بند چون مردان به مردی | درآ در زمرهی «اوفوا بعهدی» | |
به رخش علم و چوگان عبادت | اگر چه خلق بسیار آفریدند | |
ز میدان در ربا گوی سعادت | تو را از بهر این کار آفریدند | |
پدر چون علم و مادر هست اعمال | به سان قرةالعین است احوال | |
نباشد بیپدر انسان شکی نیست | مسیح اندر جهان بیش از یکی نیست | |
رها کن ترهات و شطح و طامات | خیال خلوت و نور کرامات | |
کرامات تو اندر حق پرستی است | جز این کبر و ریا و عجب و هستی است | |
در این هر چیز کان نز باب فقر است | همه اسباب استدراج و مکر است | |
ز ابلیس لعین بی سعادت | شود صادر هزاران خرق عادت | |
گه از دیوارت آید گاهی از بام | گهی در دل نشیند گه در اندام | |
همیداند ز تو احوال پنهان | در آرد در تو کفر و فسق و عصیان | |
شد ابلیست امام و در پسی تو | بدو لیکن بدینها کی رسی تو | |
کرامات تو گر در خودنمایی است | تو فرعونی و این دعوی خدایی است | |
کسی کو راست با حق آشنایی | نیاید هرگز از وی خودنمایی | |
همه روی تو در خلق است زنهار | مکن خود را بدین علت گرفتار | |
چو با عامه نشینی مسخ گردی | چه جای مسخ یک سر نسخ گردی | |
مبادا هیچ با عامت سر و کار | که از فطرت شوی ناگه نگونسار | |
تلف کردی به هرزه نازنین عمر | نگویی در چه کاری با چنین عمر | |
به جمعیت لقب کردند تشویش | خری را پیشوا کردی زهی ریش | |
فتاده سروری اکنون به جهال | از این گشتند مردم جمله بدحال | |
نگر دجال اعور تا چگونه | فرستاده است در عالم نمونه | |
نمونه باز بین ای مرد حساس | خر او را که نامش هست جساس | |
خران را بین همه در تنگ آن خر | شده از جهل پیشآهنگ آن خر | |
چو خواجه قصهی آخر زمان کرد | به چندین جا از این معنی نشان کرد | |
ببین اکنون که کور و کر شبان شد | علوم دین همه بر آسمان شد | |
نماند اندر میانه رفق و آزرم | نمیدارد کسی از جاهلی شرم | |
همه احوال عالم باژگون است | اگر تو عاقلی بنگر که چون است | |
کسی کارباب لعن و طرد و مقت است | پدر نیکو بد، اکنون شیخ وقت است | |
خضر میکشت آن فرزند طالح | که او را بد پدر با جد صالح | |
کنون با شیخ خود کردی تو ای خر | خری را کز خری هست از تو خرتر | |
چو او «یعرف الهر من البر» | چگونه پاک گرداند تو را سر | |
و گر دارد نشان باب خود پور | چه گویم چون بود «نور علی نور» | |
پسر کو نیکرای و نیکبخت است | چو میوه زبده و سر درخت است | |
ولیکن شیخ دین کی گردد آن کو | نداند نیک از بد بد ز نیکو | |
مریدی علم دین آموختن بود | چراغ دل ز نور افروختن بود | |
کسی از مرده علم آموخت هرگز | ز خاکستر چراغ افروخت هرگز | |
مرا در دل همی آید کز این کار | ببندم بر میان خویش زنار | |
نه زان معنی که من شهرت ندارم | که دارم لیک از وی هست عارم | |
شریکم چون خسیس آمد در این کار | خمولم بهتر از شهرت به بسیار | |
دگرباره رسیدالهامم از حق | که بر حکمت مگیر از ابلهی دق | |
اگر کناس نبود در ممالک | همه خلق اوفتند اندر مهالک | |
بود جنسیت آخر علت ضم | چنین آمد جهان والله اعلم | |
ولیک از صحبت نااهل بگریز | عبادت خواهی از عادت بپرهیز | |
نگردد جمع با عادت عبادت | عبادت میکنی بگذر ز عادت |