شبستری (گلشنراز)/مرا گفتی بگو چبود تفکر
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | شبستری (گلشنراز) (مرا گفتی بگو چبود تفکر) از شبستری |
' |
مرا گفتی بگو چبود تفکر | کز این معنی بماندم در تحیر | |
تفکر رفتن از باطل سوی حق | به جزو اندر بدیدن کل مطلق | |
حکیمان کاندر این کردند تصنیف | چنین گفتند در هنگام تعریف | |
که چون حاصل شود در دل تصور | نخستین نام وی باشد تذکر | |
وز او چون بگذری هنگام فکرت | بود نام وی اندر عرف عبرت | |
تصور کان بود بهر تدبر | به نزد اهل عقل آمد تفکر | |
ز ترتیب تصورهای معلوم | شود تصدیق نامفهوم مفهوم | |
مقدم چون پدر تالی چو مادر | نتیجه هست فرزند، ای برادر | |
ولی ترتیب مذکور از چه و چون | بود محتاج استعمال قانون | |
دگرباره در آن گر نیست تایید | هر آیینه که باشد محض تقلید | |
ره دور و دراز است آن رها کن | چو موسی یک زمان ترک عصا کن | |
درآ در وادی ایمن زمانی | شنو «انی انا الله» بیگمانی | |
محقق را که وحدت در شهود است | نخستین نظره بر نور وجود است | |
دلی کز معرفت نور و صفا دید | ز هر چیزی که دید اول خدا دید | |
بود فکر نکو را شرط تجرید | پس آنگه لمعهای از برق تایید | |
هر آنکس را که ایزد راه ننمود | ز استعمال منطق هیچ نگشود | |
حکیم فلسفی چون هست حیران | نمیبیند ز اشیا غیر امکان | |
از امکان میکند اثبات واجب | از این حیران شد اندر ذات واجب | |
گهی از دور دارد سیر معکوس | گهی اندر تسلسل گشته محبوس | |
چو عقلش کرد در هستی توغل | فرو پیچید پایش در تسلسل | |
ظهور جملهی اشیا به ضد است | ولی حق را نه مانند و نه ند است | |
چو نبود ذات حق را ضد و همتا | ندانم تا چگونه دانی او را | |
ندارد ممکن از واجب نمونه | چگونه دانیش آخر چگونه؟ | |
زهی نادان که او خورشید تابان | به نور شمع جوید در بیابان |