شبستری (گلشنراز)/حدیث زلف جانان بس دراز است
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | شبستری (گلشنراز) (حدیث زلف جانان بس دراز است) از شبستری |
' |
حدیث زلف جانان بس دراز است | چه میپرسی از او کان جای راز است | |
مپرس از من حدیث زلف پرچین | مجنبانید زنجیر مجانین | |
ز قدش راستی گفتم سخن دوش | سر زلفش مرا گفتا فروپوش | |
کژی بر راستی زو گشت غالب | وز او در پیچش آمد راه طالب | |
همه دلها از او گشته مسلسل | همه جانها از او بوده مقلقل | |
معلق صد هزاران دل ز هر سو | نشد یک دل برون از حلقهی او | |
گر او زلفین مشکین برفشاند | به عالم در یکی کافر نماند | |
وگر بگذاردش پیوسته ساکن | نماند در جهان یک نفس ممن | |
چو دام فتنه میشد چنبر او | به شوخی باز کرد از تن سر او | |
اگر ببریده شد زلفش چه غم بود | که گر شب کم شد اندر روز افزود | |
چو او بر کاروان عقل ره زد | به دست خویشتن بر وی گره زد | |
نیابد زلف او یک لحظه آرام | گهی بام آورد گاهی کند شام | |
ز روی و زلف خود صد روز و شب کرد | بسی بازیچههای بوالعجب کرد | |
گل آدم در آن دم شد مخمر | که دادش بوی آن زلف معطر | |
دل ما دارد از زلفش نشانی | که خود ساکن نمیگردد زمانی | |
از او هر لحظه کار از سر گرفتم | ز جان خویشتن دل برگرفتم | |
از آن گردد دل از زلفش مشوش | که از رویش دلی دارد بر آتش |