شبستری (گلشنراز)/بود محبوس طفل شیرخواره
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | شبستری (گلشنراز) (بود محبوس طفل شیرخواره) از شبستری |
' |
بود محبوس طفل شیرخواره | به نزد مادر اندر گاهواره | |
چو گشت او بالغ و مرد سفر شد | اگر مرد است همراه پدر شد | |
عناصر مر تو را چون ام سفلی است | تو فرزند و پدر آبای علوی است | |
از آن گفته است عیسی گاه اسرا | که آهنگ پدر دارم به بالا | |
تو هم جان پدر سوی پدر شو | بدر رفتند همراهان بدر شو | |
اگر خواهی که گردی مرغ پرواز | جهان جیفه پیش کرکس انداز | |
به دونان ده مر این دنیای غدار | که جز سگ را نشاید داد مردار | |
نسب چبود تناسب را طلب کن | به حق رو آور و ترک نسب کن | |
به بحر نیستی هر کو فرو شد | «فلا انساب» نقد وقت او شد | |
هر آن نسبت که پیدا شد ز شهوت | ندارد حاصلی جز کبر و نخوت | |
اگر شهوت نبودی در میانه | نسبها جمله میگشتی فسانه | |
چو شهوت در میانه کارگر شد | یکی مادر شد آن دیگر پدر شد | |
نمیگویم که مادر یا پدر کیست | که با ایشان به عزت بایدت زیست | |
نهاده ناقصی را نام خواهر | حسودی را لقب کرده برادر | |
عدوی خویش را فرزند خوانی | ز خود بیگانه خویشاوند خوانی | |
مرا باری بگو تا خال و عم کیست | وز ایشان حاصلی جز درد و غم چیست | |
رفیقانی که با تو در طریقاند | پی هزل ای برادر هم رفیقاند | |
به کوی جد اگر یک دم نشینی | از ایشان من چه گویم تا چه بینی | |
همه افسانه و افسون و بند است | به جان خواجه که این ها ریشخند است | |
به مردی وارهان خود را چو مردان | ولیکن حق کس ضایع مگردان | |
ز شرع ار یک دقیقه ماند مهمل | شوی در هر دو کون از دین معطل | |
حقوق شرع را زنهار مگذار | ولیکن خویشتن را هم نگهدار | |
زر و زن نیست الا مایهی غم | به جا بگذار چون عیسی مریم | |
حنیفی شو ز هر قید و مذاهب | درآ در دیر دین مانند راهب | |
تو را تا در نظر اغیار و غیر است | اگر در مسجدی آن عین دیر است | |
چو برخیزد ز پیشت کسوت غیر | شود بهر تو مسجد صورت دیر | |
نمیدانم به هر حالی که هستی | خلاف نفس کافر کن که رستی | |
بت و زنار و ترسایی و ناقوس | اشارت شد همه با ترک ناموس | |
اگر خواهی که گردی بندهی خاص | مهیا شو برای صدق و اخلاص | |
برو خود را ز راه خویش برگیر | به هر لحظه درآ ایمان ز سر گیر | |
به باطن نفس ما چون هست کافر | مشو راضی به دین اسلام ظاهر | |
ز نو هر لحظه ایمان تازه گردان | مسلمان شو مسلمان شو مسلمان | |
بسا ایمان بود کز کفر زاید | نه کفر است آن کز او ایمان فزاید | |
ریا و سمعه و ناموس بگذار | بیفکن خرقه و بربند زنار | |
چو پیر ما شو اندر کفر فردی | اگر مردی بده دل را به مردی | |
به ترسازاده ده دل را به یک بار | مجرد شود ز هر اقرار و انکار |