تفاوت میان نسخههای «سنایی غزنوی (قصاید و قطعات)/گفت بر دوخته مرا شعری»
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
جز (clean up using AWB) |
|||
خط ۷: | خط ۷: | ||
| یادداشت = | | یادداشت = | ||
}} | }} | ||
+ | {{شعر}} | ||
{{ب|گفت بر دوخته مرا شعری|خواجه خیاطی از سر فرهنگ}} | {{ب|گفت بر دوخته مرا شعری|خواجه خیاطی از سر فرهنگ}} | ||
{{ب|معنی او چو ریسمان باریک|قافیت همچو چشم سوزن تنگ}} | {{ب|معنی او چو ریسمان باریک|قافیت همچو چشم سوزن تنگ}} |
نسخهٔ کنونی تا ۸ فوریهٔ ۲۰۱۲، ساعت ۱۱:۳۹
' | سنایی غزنوی (قصاید و قطعات) (گفت بر دوخته مرا شعری) از سنایی غزنوی |
' |
گفت بر دوخته مرا شعری | خواجه خیاطی از سر فرهنگ | |
معنی او چو ریسمان باریک | قافیت همچو چشم سوزن تنگ | |
طلوع مهر سعادت به ساحت اقبال | ظهور ماه معالی بر آسمان جلال | |
نتیجهی کرم و مردمی و فضل و هنر | طلیعهی اثر لطف ایزد متعال | |
خجسته باد و همایون مبارک و میمون | به سعد طالع و بخت جوان و نیکوفال | |
تو مرا از نسب و جان و خرد خویش منی | من از آمیزش این چار گهر خویش توام | |
تو همه روزه بیاراسته چون دین منی | من همه ساله برهنه شده چون کیش توام | |
پیش من حسن همانست که تو پیش منی | نزد تو عیب چنانست که من پیش توام | |
هر چند در میان دو گویم زمین و چرخ | لیک این دو گوی را به یک اندیشه پهنهام | |
در دیدهی سخای تو پوشیده ماندهام | زان پیش تو چو نور دو چشمت برهنهام | |
آن حور روح فش را بر عقل جلوه کردم | و آن شربها که دادی بر یاد تو بخوردم | |
یاقوت نفس کشتم زان گوهر شریفت | کازاد کرد چون عقل از چرخ لاژوردم | |
گردم به باد ساری گردی همی ولیکن | باران تو بیامد بنشاند جمله گردم | |
گفتی جواب خواهم شرط کرم نبود این | بگذاشتی چو فردان در زیر خویش فردم | |
گر قطعه خوش نیامد معذور دار زیرا | هم تو عجول مردی هم من ملول مردم | |
من توبه کرده بودم زین هرزهها ولیکن | چون حکم تو بدیدم زین توبه توبه کردم | |
زشت همی گویی هر ساعتم | رو تو همی گویی که من نستهم | |
روی نکوی تو چکار آیدم | شاعرم ای دوست نه من کان دهم | |
چو بر قناعت ازین گونه دسترس دارم | چرا ازین و از آن خویشتن ز پس دارم | |
خدای داند کز هر چه جز خدای بود | ازو طمع چو ندارم گرش به کس دارم | |
ای یوسف نامی که همیشه چو زلیخا | جز آرزوی صحبت تو کار ندارم | |
یعقوب چو تو یوسفم اندر همه احوال | زان جز غم روی توفیاوار ندارم | |
دکان ترا جز فلک شمس ندانم | افعال ترا جز دل ابرار ندارم | |
بی شعر تو در ناظمه اندیشه نیابم | بی مدح تو در ناطقه گفتار ندارم | |
مقدار تو نزدیک من از چرخ فزونست | هر چند به نزدیک تو مقدار ندارم | |
آنجا که بود مجمع احرار ترا من | جز پیشرو سید احرار ندارم | |
چندانت به نزدیک من آبست که هرگز | من خاک قدمهای ترا خوار ندارم | |
من لطف ترا جز صفت باد ندانم | من قهر ترا جز گهر نار ندارم | |
گویی که مگر روی تو بختست کز آنروز | کان روی نکو دیدم تیمار ندارم | |
چون چرخ خمیده بو ما پیش هر ابله | گر برترت از گنبد دوار ندارم | |
چون نار ز غم کفته شود این دل اگر من | آگنده دل از مهر تو چون نار ندارم | |
خون باد چوبسد دلم ار من سخنت را | پاکیزهتر از گوهر شهوار ندارم | |
این گوهر منظوم که دارم به همه شهر | جز مکرمت و جود تو تجار ندارم | |
صد بحر گهر دارم در رسته ولیکن | یک تن به همه شهر خریدار ندارم | |
حقا که به لفظ ملح و شعر و معانی | در زیر فلک هیچ کسی یار ندارم | |
دارم سخنان چو زر اندر دل چو شمس | چه باکم اگر بدرهی دینار ندارم | |
هستند جهانی و گل انبوی مه دی | من بهر خلالی را یک خار ندارم | |
شب نیست که در فکرت یک نکتهی نیکو | تا روز بسان شب بیدار ندارم | |
در خاطر و در طبع چو بستان حقیقت | صد گلبن گل دارم و یک خار ندارم | |
با اینهمه شعر و هنر و فضل و کفایت | با جان عزیز تو که شلوار ندارم | |
همنام تو از پیرهنی چشم پدر را | با نور قرین کرد و من این عار ندارم | |
تو چشم مرا نیز بمالیده ازاری | روشن کن ازیرا که من ایزار ندارم | |
این مکرمت و لطف بجا آر ز حری | هر چند به نزدیک تو بازار ندارم | |
کین گوهر در رسته بخرد به همه شعر | جز مکرمت و جود تو ادرار ندارم | |
با این همه جز مدح تو اندیشه ندارم | من قدر ترا جز فلک نار ندارم | |
بادات دو صد خلعت از ایام که آنرا | جز گوهر ناسفته من ایثار ندارم | |
خود چرخ همی گوید کز حادثهی خویش | او را به همه عمر دل آزار ندارم | |
عمر دو نیمهست و ازین بیش نیست | اول و آخر، چو همی بنگرم | |
نیمی از آن کردم در مدح تو | نیمی در وعده به پایان برم | |
عمر چو در وعده و مدح تو شد | صله مگر روز قیامت خورم | |
چند روزی درین جهان بودم | بر سر خاک باد پیمودم | |
بدویدم بسی و دیدم رنج | یک شب از آز خویش نغنودم | |
نه یکی را بخشم کردم هجو | نه یکی را به طمع بستودم | |
به هوا و به شهوت نفسی | جان پاکیزه را نیالودم | |
هر زمانی به طمع آسایش | رنج بر خویشتن نیفزودم | |
و آخرم چون اجل فراز آمد | رفتم و تخم کشته بدرودم | |
یار شد گوهرم به گوهر خویش | باز رستم ز رنج و آسودم | |
من ندانم که من کجا رفتم | کس نداند که من کجا بودم | |
از زهر به مغزم رسید بویی | بفگند هم اندر زمان ز پایم | |
زهری که به بویی بیازمودم | آن به که به خوردن نیازمایم | |
خواجه بفزود ولیکن بدرم | روی بفروخت ولیکن ز الم | |
میزبان بود ولیکن به رباط | نانم آورد ولیکن بدرم | |
دست بگشاد ولیکن در بخل | لب فروبست ولیکن ز نعم | |
مغز پر کرد ولیکن ز فضول | دل تهی کرد ولیکن ز کرم | |
خواجه رنجور ولیکن ز فجور | خواجه مشغول ولیکن به شکم | |
بس حریصست ولیکن به حرام | بس جوادست ولیکن به حرم | |
دولتش باد ولیکن بر باد | نعمتش باد ولیکن شده کم | |
جاودان باد ولیکن به سفر | ناتوان باد ولیکن به سقم | |
چون من بره سخن درون آیم | خواهم که قصیدهای بیارایم | |
ایزد داند که جان مسکین را | تا چند عنا و رنج فرمایم | |
صد بار به عقده در شود تا من | از عدهی یک سخن برون آیم | |
گفته بودی که جبهای بدهم | وز تقاضای سرد تو برهم | |
چون بدیدم سخن مصحف بود | گفته بودی که حبهای ندهم | |
گاهی ز دل بود گله گاهی ز دیدهام | من هر چه دیدهام ز دل و دیده دیدهام | |
از خلد برین یاد کنم روی تو بینم | وز فتنهی دین یاد کنم موی تو بینم | |
دی بدان رستهی صرافان من بر در تیم | پسری دیدم تابندهتر از در یتیم | |
زین سیه چشمی جادو صنمی طرفه چو ماه | بینظیری که نظیریش نه در هفت اقلیم | |
با دلم گفتم ای کاشکی این میر بتان | کندی بر من بیچاره دل خویش رحیم | |
رفتم و چشمگکی کردم و شد بر سر کار | کودکک جلد بد و زیرک و دانا و فهیم | |
گفتم او را ز کجایی و بگو نام تو چیست | گفت از بلخم و نامست مرا قلب کریم | |
گفتم: ای جان پدر آیی مهمان پدر؟ | گفت: چون نایم و رفتیم همی تا سوی تیم | |
هر دو در حجره شدیم آنگه و در کرده فراز | خوب شد آنهمه دشوار و شدم کار سلیم | |
دست شادی و طرب کردن و می خوردن برد | او چنان میر و منش راست بمانند ندیم | |
چون بشد مست و ز باده سر او گشت گران | کرد وسواس مرا در دل شیطان رجیم | |
گفتم او را که: سه بوسه دهی ای جان پدر | گفت: خواهی شش بگشای در کیسهی سیم | |
ده درم داشتم از گاه پدر مانده درست | کردم آن ده درم خویش بدان مه تسلیم | |
بند شلوارش بگشاده نگه کردم من | جفتهای دیدم آراسته با هر چه نعیم | |
سینه بر خاک نهاد آن بت باریک میان | تا به ماهی برسید از بر سیمینش نسیم | |
شکم و نافش چون قافله پرتو و پنیر | و آن سرین گاهش همچون شکم ماهی شیم | |
گنبدی از بر چون نقره برآورده سفید | کرده آن نقرهی سیمینش به الماس دو نیم | |
پارهای بردم از این روغن ابلیس به کار | الف خویش نهان کردم در حلقهی میم | |
او به زیر من چون کبک که در چنگل باز | من بر آن گنبد او راست چو بر طور کلیم |