سنایی غزنوی (قصاید)/عقل محرم تا بود دستور سلطان بدن
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سنایی غزنوی (قصاید) (عقل محرم تا بود دستور سلطان بدن) از سنایی غزنوی |
' |
عقل محرم تا بود دستور سلطان بدن | کی به ناواجب رود فرمان جان در ملک تن | |
جان جهانی لشکر عالی نسب دارد همی | هر یکی با کار و باری در جهان خویشتن | |
ساخته میران این لشکر ز روی مرتبت | شمع اوباشان خود را ز افسر شاهان لگن | |
شرم دارند ار نهند از تابش زهره کلاه | ننگ دارند ار کنند از عکس پروین پیرهن | |
بیتکلف مرکبانی آوریده زیر ران | کفتاب انگیر باشد نعلشان در تاختن | |
طوطیان معنوی پرند در باغ فلک | در تماشاگاهشان مهد فلک کمتر چمن | |
سیر ایشان خسته کرده پای سیاحان عرش | لفظ ایشان بسته دست خازنان ذوالمنن | |
صوتشان راهست حیران گشته بیانگشت گوش | حرفشان را هست سرگردان زبان اندر دهن | |
با همه شاهنشهی عقل معظم را رهی | با همه بت چهرگان جان مقدس را شمن | |
ان دو والا هر دو چون شاه و وزیر اندر جسد | وزن دو والی هر دو چون دستور و سلطان در بدن | |
کرده اندر بزمگه نفس ارادی را قدح | ساخته در رزمگه روح طبیعی را مجن | |
نفس بیتوقیعشان افگنده در صحرای «لا» | جسم بیمنشورشان افتاده در دریای «لن» | |
بر فلک مشهور کار و بارشان در هر درج | در زمین مذکور نام و بانگشان در هر وطن | |
پیش تخت و بارگاه هر دو اندر صف زده | کارداران کلام و پردهداران سخن | |
هر زمان گویند این دستور کروبی نژاد | شاه روحانی نسب را در میان انجمن | |
گر همی خواهی که گیرد ملک تو بر تو قرار | هم نگردند این پریوشها به پیشت اهرمن | |
خدمت عالی معینالدین والدنیا گزین | چنگ در فضل ابونصر احمدبن فضل زن | |
آن خداوندی که لطف و لفظ او را بندهاند | در یمن نجم یمن واندر عدن در عدن | |
آن جهانداری که شاگردان عزمش گشتهاند | بادهای سهمناک و بحرهای موج زن | |
گر قبول عدل او یابد گه جنبش هوا | همچو روی آب روی آسمان گیرد شکن | |
خاک را در ساکنی گر حلم او تمکین دهد | کی تواند گرد ازو انگیخت باد کوه کن | |
ور فتد بر خاک تیره عکس رای روشنش | نیکتر تابد کمینتر ریگش از نجم پرن | |
بیبرات فضل او دری نزاید از صدف | بیجواز خلق او مشکی نخیزد از ختن | |
از برای خدمت او گر نبودی خلق او | کوژ بالا آمدندی بر زمین خلق زمن | |
شادباش ای آنکه اندر فرودین خشم تو | در کف بدخواه تو الماس گردد نسترن | |
دیر زی ای آنکه اندر فر ماه لطف تو | شعلهی آتش شود در مجلست شاخ سمن | |
بیرضایت مرغ اگر بر شاخ دستانی زند | ز آتش خشم تو بر وی شاخ گردد باب زن | |
در عرین گر شیر بیند آهو از انصاف تو | نرم نرم از بیم آهو شیر بگذارد عرن | |
مهر جوزا را همی سازد از آن معراج خویش | تا شود فرقش مگر با نعل اسب مقترن | |
مردهی بدخواه اگر بیند گشاده طبع تو | از شتاب خندهی تو خرقه گرداند کفن | |
تا زیادت کرد تشریف تو سلطان جهان | کاخهای بد سگالت شد چو اطلال و دمن | |
سرفرازی چون ترا زیبا بود در مملکت | خلعت سلطان اعظم خسرو گردون شکن | |
شد شهاب چرخ بر تشبیه کلکت مبتلا | گشت تاج هور بر شکل دواتت مفتتن | |
دست دستوری چو تو بر هر دو تا والی بود | اندرین هر دو بود ملک دو سلطان مرتهن | |
نفس کلی راوی کلکت بود بیحرف و صوت | چون کنی مر امتحان عقلها را ممتحن | |
روی تو چون ماه و دستت چون اثیر و کلک تو | چون شهابی گشتهاند ملک تو شیطان فگن | |
آدمی اندر فرایض فر تو جوید ز رب | وز خدا لطفت همی خواهد فرشته در سنن | |
خضر اگر در انتهای عمر خورد آب حیات | بد ترا ز ابتدا آب حیات اندر لبن | |
مونس تو دیدهی روحانیان زیبد همی | ور چه با روحانیان هرگز نه پیوندد وثن | |
از تو آموزد جوانمردی جوانمردی از آنک | با جوانمردی رود در ملک تو هر پیرزن | |
از برای گوهر والا و اصل پاک تست | سنگهای آستانت قبلههای ما و من | |
چون شوند از عکس باده ساقیانت لعل پوش | مجلس از بالای ایشان همچو باغ از نارون | |
از بهشت آرند تحفه لعلپوشان ترا | سبزپوشان بهشتی دستههای یاسمن | |
ای چو عیسی غیب پیش و همت استاده به پای | مردهی غم زنده گردد گر که بگشایی دهن | |
بر خدای ار خاطر این بنده اندر کل کون | جز بت مدح ترا بودست هرگز برهمن | |
شعر من چون چادر مریم مستمر گشته بود | من به کنجی در همی خوش خوش همی خوردم حزن | |
کشف آن چادر درین مجلس فتاد از بهر آنک | چادر مریم بر عیسی بسی دارد ثمن | |
تا نباشد گوی جهل اندر بر چوگان عقل | تا نباشد مرکب تحقیق در میدان ظن | |
نیکخواهت باد چون تحقیق بر راه طرب | بدسگالت باد چون ظن در بیابان محن | |
باد جولان تو در میدان عشرت با بتی | کش بود چوگان زلف اندر بر گوی ذقن | |
دست اندر لام لا خواهم زدن | پای بر فرق هوا خواهم زدن | |
نفی و اثباتست اندر عاشقی | صدمه در صور بقا خواهم زدن | |
در دبیرستان «لا احصی ثنا» | خیمهی خلوت جدا خواهم زدن | |
گام اندر عاشقی مردانهوار | از ثریا تا ثرا خواهم زدن | |
آه کاندر کار دل هر ساعتی | همچو موسی با عصا خواهم زدن | |
کم عیاران سرای ضرب را | نقد بر سنگ صفا خواهم زدن | |
همچو ایوب از برای مصلحت | دست در صبر و بلا خواهم زدن | |
بر لب دریای قهر از بوی لطف | بانگ بر خوف و رجا خواهم زدن | |
کمزنان را بر بساط نیستی | پای همت بر قفا خواهم زدن | |
از برون عالم جان و خرد | لاف تسلیم و رضا خواهم زدن | |
زخمهی اخلاص اندر صدر جان | بر نوای لا الا خواهم زدن | |
طرف دولت از برای بندگی | بر دوال کبریا خواهم زدن | |
تیر توفیق از کمان اعتقاد | بر دل کام و هوا خواهم زدن | |
کفر و دین را در مقام نیستی | بر نوای بینوا خواهم زدن | |
خویشتن را در مصال «قل کفی» | بر صف اهل رضا خواهم زدن | |
هم چو مستان در صف میخوارگان | نعرهی «انی ارا» خواهم زدن | |
ای سنایی با ثنایی هر زمان | چنگ در آل عبا خواهم زدن | |
ای مسافر اندرین ره گام عاشقوار زن | فرش لاف اندر نورد و گفت از کردار زن | |
گر نسیم مشک معنی نیست اندر جیب تو | دست همت باری اندر دامن عطار زن | |
هرکت از زر باز گوید اوست دقیانوس تو | گر همی دین بایدت خیمه میان غار زن | |
دیو طرارست پیش آهنگ حرب وی تویی | سوزن تمهید را در چشم این طرار زن | |
پیش از آن کز غدر عالم لال گردد جان تو | آتش درویشی اندر عالم غدار زن | |
منزلی کنجا نشان خیمهی معشوق تست | خاک اندر سرمه ساز و بوسه بر دیوار زن | |
گر نثار پای معشوقان بود در راه وصل | با دو دیده در بپاش و با دو رخ ایثار زن | |
چون سوار راهبر گشتی تو در میدان عشق | شو پیاده آتش آندر زین و زینافزار زن | |
هوشیار از باده و مست از می دنیا چه سود | طیلسان فقر و بر فرق چنین هشیار زن | |
در خرابات خرابی همچو مستان گوشهگیر | خیمهی قلاشی اندر خانهی خمار زن | |
پای در میدان مهر کمزنان ملک نه | نرد بازیدی ز مستی حصل بر اسرار زن | |
جان و دل را در قبالهی عاشقی اقرار کن | پس به نام عاشقی مهری بر آن اقرار زن | |
گر همه دعوی کنی در عاشقی و مفلسی | چون سنایی دم درین عالم قلندروار زن | |
ای یار مقامر دل پیش آی و دمی کم زن | زخمی که زنی بر ما مردانه و محکم زن | |
در پاکی و بیباکی جانا چو سرانداران | چون کم زدی اندر دم آن کمزده را کم زن | |
اشغال دو عالم را در مجلس قلاشان | چون زلف نکورویان بر هم و نه بر هم زن | |
در چارسوی عنصر صد قافلهی غم هست | یک نعره ز چالاکی بر قافلهی غم زن | |
آبی که نهی زان پس بر عالم عالم نه | آتش که زنی آن گه در عالم عالم زن | |
ار تخت نهی ما را در صف ملایک نه | ور دار زنی ما را بر گنبد اعظم زن | |
در بوتهی قلاشان چون پاک شدی زر شو | وندر صف مهجوران چون صبح شدی دم زن | |
تاج «انا عبدالله» بر تارک عیسی نه | مهری ز سخن گفتن بر دو لب مریم زن | |
هر طعمه که آن خوشتر مر بیخبران را ده | هر طعنه که آن سختر بر تارک محرم زن | |
رخت از در همرنگان بردار و به یکسو نه | وندر بر همدردان خر پشته و طارم زن | |
در مجلس مستوران وندر صف رنجوران | هم جام چو رستم کش هم تیغ چو رستم زن | |
یاران موافق را شربت ده و پرپر ده | پیران منافق را ضربت زن و دم دم زن | |
نقلی که نهی دل را در حجرهی مریم نه | لافی که زنی جان را از زادهی مریم زن | |
نازی که کنی اینجا با عاشق محرم کن | لافی که زنی باری با شاهد محرم زن | |
کحل «ارنی انظر» در دیدهی موسی کش | خال «فعصی آدم» در چهرهی آدم زن | |
گر باده همی ما را بر تارک کیوان ده | ور رای زنی ما را در قعر جهنم زن | |
چون عشق به دست آمد تن دور کن و خوش زی | چون عقل به پا آمد پی گور کن و خم زن | |
غماز و سیه رویند اینجا شب و روز تو | در سینهی آن سم نه در شربت آن سم زن | |
بر تارک هفت اختر چون خیمه زدی زان پس | هم خصل دمادم نه هم رطل دمادم زن | |
خواهی که سنایی را سرمست به دست آری | خاشاک بر اشهب نه تازانه بر ادهم زن | |
برگ بیبرگی نداری لاف درویشی مزن | رخ چو عیاران نداری جان چو نامردان مکن | |
یا برو همچون زنان رنگی و بویی پیش گیر | یا چو مردان اندر آی و گوی در میدان فگن | |
هر چه بینی جز هوا آن دین بود بر جان نشان | هر چه یابی جز خدا آن بت بود در هم شکن | |
چون دل و جان زیر پایت نطع شد پایی بکوب | چون دو کون اندر دو دستت جمع شد دستی بزن | |
سر بر آر از گلشن تحقیق تا در کوی دین | کشتگان زنده بینی انجمن در انجمن | |
در یکی صف کشتگان بینی به تیغی چون حسین | در دگر صف خستگان بینی به زهری چون حسن | |
درد دین خود بوالعجب دردیست کاندر وی چو شمع | چون شوی بیمار بهتر گردی از گردن زدن | |
اندرین میدان که خود را می دراندازد جهود | وندرین مجلس که تن را میبسوزد برهمن | |
اینت بی همت شگرفی کو برون ناید ز جان | و آنت بی دولت سواری کو برون ناید ز تن | |
هر خسی از رنگ گفتاری بدین ره کی رسد | درد باید عمر سوز و مرد باید گام زن | |
سالها باید که تا یک سنگ اصلی ز آفتاب | لعل گردد در بدخشان یا عقیق اندر یمن | |
ماهها باید که تا یک پنبه دانه ز آب و خاک | شاهدی را حله گردد یا شهیدی را کفن | |
روزها باید که تا یک مشت پشم از پشت میش | زاهدی را خرقه گردد یا حماری را رسن | |
عمرها باید که تا یک کودکی از روی طبع | عالمی گردد نکو یا شاعری شیرین سخن | |
قرنها باید که تا از پشت آدم نطفهای | بوالوفای کرد گردد یا شود ویس قرن | |
چنگ در فتراک صاحبدولتی زن تا مگر | برتر آیی زین سرشت گوهر و صرف ز من | |
روی بنمایند شاهان شریعت مر ترا | چون عروسان طبیعت رخت بندند از بدن | |
تا تو در بند هوایی از زر و زن چاره نیست | عاشقی شو تا هم از زر فارغ آیی هم ز زن | |
نفس تو جویای کفرست و خردجویای دین | گر بقا خواهی بدین آی ار فنا خواهی به تن | |
جانفشان و پای کوب و راد زی و فرد باش | تا شوی باقی چو دامن برفشانی زین دمن | |
کز پی مردانگی پاینده ذات آمد چنار | وز پی تر دامنی اندک حیات آمد سمن | |
راه رو تا دیو بینی با فرشته در مصاف | ز امتحان نفس حسی چند باشی ممتحن | |
چون برون رفت از تو حرص آن گه در آمد در تو دین | چون در آمد در تو دین آن گه برون شد اهرمن | |
گر نمیخواهی که پرها رویدت زین دامگاه | همچو کرم پیله جز گرد نهاد خود متن | |
بار معنی بند ازینجا زان که در صحرای حشر | سخت کاسد بود خواهد تیز بازار سخن | |
باش تا طومار دعویها فرو شوید خرد | باش تا دیوان معنیها بخواند ذوالمنن | |
باش تا از پیش دلها پرده بردارد خدای | تا جهانی بوالحسن بینی به معنی بوالحزن | |
ای جمال حال مردان بیاثر باشد مکان | وز شعاع شمع تابان بیخبر باشد لگن | |
بارنامهی ما و من در عالم حسست و بس | چون ازین عالم برون رفتی نه ما بینی نه من | |
از برون پرده بینی یک جهان پر شاه و بت | چون درون پرده رفتی این رهی گشت آن شمن | |
پوشش از دین ساز تا باقی بمانی بهر آنک | گر برین پوشش نمیری هم تو ریزی هم کفن | |
این جهان و آن جهانت را به یک دم در کشد | چون نهنگ درد دین ناگاه بگشاید دهن | |
باد و قبله در ره توحید نتوان رفت راست | یا رضای دوست باید یا هوای خویشتن | |
سوی آن حضرت نپوید هیچ دل با آرزو | با چینن گلرخ نخسبد هیچ کس با پیرهن | |
پردهی پرهیز و شرم از روی ایمان بر مدار | تا به زخم چشم نااهلان نگردی مفتتن | |
گرد قرآن گرد زیرا هر که در قرآن گریخت | آن جهان رست از عقوبت این جهان جست از فتن | |
چون همی دانی که قرآن را رسن خواندست حق | پس تو در چاه طبیعت چند باشی با وسن | |
چرخ گردان این رسن را میرساند تا به چاه | گر همی صحرات باید چنگ در زن در رسن | |
گرد سم اسب سلطان شریعت سرمه کن | تا شود نور الاهی با دو چشمت مقترن | |
گر عروس شرع را از رخ براندازی نقاب | بی خطا گردد خطا و بیخطر گردد ختن | |
سنی دیندار شو تا زنده مانی زان که هست | هر چه جز دین مردگی و هر چه جز سنت حزن | |
مژه در چشم سنایی چون سنانی باد تیز | گر سنایی زندگی خواهد زمانی بیسنن | |
با سخنهای سنایی خاصه در زهد و مثل | فخر دارد خاک بلخ امروز بر بحر عدن |