سنایی غزنوی (قصاید)/شگفت آید مرا بر دل ازین زندان سلطانی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سنایی غزنوی (قصاید) (شگفت آید مرا بر دل ازین زندان سلطانی) از سنایی غزنوی |
' |
شگفت آید مرا بر دل ازین زندان سلطانی | که در زندان سلطانی منم سلطان زندانی | |
غریب از جاه طورانی ز نافرمانی لشکر | به دست دشمنان درمانده اندر چاه ظلمانی | |
سپاه بیکران داری ولیکن بی وفا جمله | همه در عشوه مغرورند از غمری و نادانی | |
ز بدرویی و خودرایی همه یکبارگی رفته | ز گلشنهای روحانی به گلخنهای جسمانی | |
طلبکارند نزهت را و نشناسند این مایه | که گلشنهای جسمانی ست گلخنهای روحانی | |
روا باشد که قوت جان به اندازهی حشم گیرد | که قوت گیر دار جان را دهی یاقوت رمانی | |
در آن دریا فگن خود را که موجش باشد از حکمت | که جزع او به قیمت تر بود از در عمانی | |
اگر گویا و پیدایی یکی خاموش پنهان شو | خوشا خاموش گویا و خوشا پیدای پنهانی | |
برستی گر ترا بر سر جان خود وقوف افتد | کجا واقف تواند شد کسی بر سر یزدانی | |
ثبات دل همی جویی درون گنبد گردان | از آن بیهوده سرگردان چنان گردون گردانی | |
ازیرا در مکان جهل همواره به کینی تو | که اندر بند هفت اختر اسیر چار ارکانی | |
چرا در عالم عقلی نپری چون ملایک تو | چرا چون انسی و جنی در اندوه تن و جانی | |
چه پیچانی سر از طاعت چه باشی روز و شب غافل | چه پوشی جامهی شهوت دل و جان را چه رنجانی | |
که تا دست جوانمردی به دنیا در نیفشانی | چنان دان بر خط دین بر که دست تاج مردانی | |
چه بندی دل در آن ایوان که هستش پاسبان کیوان | نبینی عاقل هرگز نه ایوانی نه کیوانی | |
تو خود ایوان نمیدانی تو خود کیوان نمیبینی | نداری همت کیوان چو اندر خورد ایوانی | |
بدین همت که اندر سر همی داری سراندر کش | سزای پنبه و دوکی نه مرد رزم و میدانی | |
ببینی تا چه سودست این که در عالم همی بینی | عزیزست ای مسلمانان علیالجمله مسلمانی | |
اگر خواهی که با حشمت ز اهل البیت دین باشی | بباید در ره ایمان یکی تسلیم سلمانی | |
ای می خوردهی غفلت کنون مستی و بیهوشی | خمار ار زین کند فردا کمال خویش نقصانی | |
ز آبادانی دنیا بکردی دین خود ویران | نه آگاهی که آبادانی ایدون هست ویرانی | |
به پیش آدم شرعی سجود انقیاد آور | گر از شبهت نه چون ابلیس بر پیکار عصیانی | |
بمیر ای حکیم از چنین زندگانی | ازین زندگانی چو مردی بمانی | |
ازین زندگی زندگانی نخیزد | که گر گست و ناید ز گرگان شبانی | |
درین زندگی سیر مردان نیاید | ور آید بود سیر سیرالسوانی | |
برین خاکدان پر از گرگ تا کی | کنی چون سگان رایگان پاسبانی | |
به بستان مرگ آی تا زنده گردی | بسوز این کفن ژندهی باستانی | |
رهاند ترا اعتدال بهارش | ز توز تموزی و خز خزانی | |
از آن پیش کز استخوان تو مالک | سگان سقر را کند میهمانی | |
به پیش همای اجل کش چو مردان | به عیاری این خانهی استخوانی | |
ازین مرگ صورت نگر تا نترسی | ازین زندگی ترس کاکنون در آنی | |
که از مرگ صورت همی رسته گردد | اسیر ارغوان و امیر ارغوانی | |
به درگاه مرگ آی ازین عمر زیرا | که آنجا امانست و اینجا امانی | |
به گرد سرا پردهی او نگردد | غرور شیاطین انسی و جانی | |
به نفسی و عقلی و امرت رساند | ز حیوانی و از نباتی و کانی | |
سه خط خدایند این هر سه لیکن | ازین زندگی تا نمیری ندانی | |
ز سبع سماوات تا بر نپری | ندانی تو تفسیر سبعالمثانی | |
ازین جان ببر زان که اندر جهنم | نه زنده نه مرده بود جاودانی | |
نه جانست این کت همی جان نماید | منه نام جان بر بخار دخانی | |
پیاده شو از لاشهی جسم غایب | که تا با شه جان به حضرت پرانی | |
به زیر آر جان خران را چو عیسا | که تا همچو عیسا شوی آسمانی | |
برون آی ازین سبزه جای ستوران | که تا چرمه در ظل طوبا چرانی | |
چو مرگت بود سایق اندر رسی تو | به جمع عزیزان عقلی و جانی | |
چو مرگت بود قاید اندر رهی تو | ز مشتی لت انبان آبی و نانی | |
تو روی نشاط دل آنگاه بینی | که از مرگ رویت شود زعفرانی | |
چو از غمز او کرد آمن دلت را | کند مهربانی پس از بیزبانی | |
نخستت کند بیزبان کادمی را | بود بیزیانی پس از بیزبانی | |
به یک روزه رنج گدایی نیرزد | همه گنج محمود زابلستانی | |
بدان عالم پاک مرگت رساند | که مرگست دروازهی آن جهانی | |
وزین کلبهی جیفه مرگت رهاند | که مرگست سرمایهی زندگانی | |
کند عقل را فارغ از «لاابالی» | کند روح را ایمن از «لن ترانی» | |
همه ناتوانیست اینجا چو رفتی | بدانجای چندان که خواهی توانی | |
ز نادانی و ناتوانی رسی تو | ازین کنج صورت به گنج معانی | |
بجز بچهی مرگ بازت که خرد | ز مشتی سگ کاهل کاهدانی | |
بجز مرگ در گوش جانت که خواند | که بگذر ازین منزل کاروانی | |
بجز مرگ با جان عقلت که گوید | که تو میزبان نیستی میهمانی | |
بجز مرگت اندر حمایت که گیرد | ازین شوخ چشمان آخر زمانی | |
اگر مرگ نبود که بازت رهاند | ز درس گرانان و درس گرانی | |
گر افسرده کردست درس حروفت | تف مرگ در جانت آرد روانی | |
به درس آمدی قلب این را بدیدی | به مرگ آی تا قلب آنهم بدانی | |
تو بیمرگ هرگز نجاتی نیابی | ز ننگ لقبهای اینی و آنی | |
اسامی درین عالمست ار نه آنجا | چه آب و چه نان و چه میده چه پانی | |
بجز مرگ در راه حقت که آرد | ز تقلید رای فلان و فلانی | |
اگر مرگ خود هیچ راحت ندارد | نه بازت رهاند همی جاودانی | |
اگر خوش خویی از گران قلتبانان | وگر بدخویی از گران قلتبانی | |
به بام جهان برشوی چون سنایی | گرت هم سنایی کند نردبانی |