سنایی غزنوی (قصاید)/ای حل شده از علم تو صد گونه مسائل
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سنایی غزنوی (قصاید) (ای حل شده از علم تو صد گونه مسائل) از سنایی غزنوی |
' |
ای حل شده از علم تو صد گونه مسائل | وی به شده از دست تو صد علت هایل | |
ای خواجهی فرزانه علی بن محمد | وی نایب عیسی به دو صد گونه دلایل | |
عقل از تو چنان تیز که سودا ز تخیل | جان از تو چنان زنده که اعضا به مفاصل | |
فرزانهی خلقت شده از کین تو شیدا | دیوانهی اصلی شده از مهر تو عاقل | |
شخصی که بدو شمت خلق تو رسیدست | از خلق تو گل گردد کل گهر و گل | |
چون شمت شاهسپرم از باد شمالی | شامل شده از خلق تو هر جای شمایل | |
بیغم ز تو خواهنده و خرم به تو مجلس | یاران به تو کوشنده و نازان به تو محفل | |
تا عقل تو در عالم جان رخت فرو کرد | برداشت از آنجا سپه عارضه محمل | |
جرم قمر از فر تو در دادن دارو | چون مجتمع النوریست در کل منازل | |
یک مسهل تو راست چو بیجاده کهی را | می جذب کند خلط بد از بیست انامل | |
گر مشعلها شمت داروی تو یابند | زان پس نتواند که کشد باد مشاعل | |
این ذهن و حذاقت که تو داری به طبیبی | هرگز نرسد کشتی عمر تو به ساحل | |
ای خاک درت سجده گه حاسد و ناصح | وی آب رخت قبله گه شاعر و سائل | |
از بیم سوال تو عدوی تو چنانست | گویی که برو زحمت آورد تب سل | |
در دین محمد چو عمر صلبی اگر چند | بر طرف زبان داری احکام اوایل | |
بر فایدهی خلقی ز دو گونه سخن تو | چون معنی زجاج و چو تفسیر مقاتل | |
حقا که روا باشد کز چون تو طبیبی | بر چرخ مباهات کند خسرو عادل | |
بودم ز ملولی چو تن مردم کوهی | بودم ز خدوری چو دل مردم غافل | |
خود حال دگر خلط چگویم که ز سودا | بودم چو کسی کو خورد افیون و هلاهل | |
در گوش من از ضعف دلم وقت شنودن | چون صور پسین آمدی آواز جلاجل | |
بنمود مرا شعبدههایی که بننمود | از صد یک آن شعبده هاروت به بابل | |
زان فکرت بیهوده که در خاطر من بود | یک ساعته ره بود ز من تا به سلاسل | |
بر شاخ حیات از قبل ضعف بهر وقت | نالید ز بس رنج و عنا دل چو عنادل | |
من در حد غزنین و مرا فکرت فاسد | گه در حد چین بردی و گه در حد موصل | |
المنةالله که بر من همه سودا | شد سهل به فر تو ازین خوردن مسهل | |
ترکیب من افگانه شد از زایش علت | زان پس که بد از علت و از عارضه حامل | |
مقصود من ار عمر ابد بود به عالم | شد لاجرم از مسهل و معجون تو حاصل | |
بر کند همه قاعدهی علت از آنجا | جان ابدی کرد بدان قاعده منزل | |
شد ذهن من و خاطر من تیز و منور | چون خاطر کودک ز منقا و ز پلپل | |
پاکند به عرض و به صیانت همه خویشانت | از حرمتت ای خواجه نزد نابخلائل | |
تا باطنم از شربت تو نقص نپذرفت | حقا که نشد ظاهرم از فایده کامل | |
شد معتدل این طبع بر آنگونه که در طبع | من باز ندانم متضاد از متشاکل | |
بر که شمرم خلق تو ای مهتر مکرم | پیش که کنم شکر تو ای خواجه مفضل | |
تا آتش و آب و ز می و باد مرکب | هر چار خدایند به نزدیک معطل | |
هر چار گهر دایم بدخواه ترا باد | بر تارک و بر دولت و بر دیده و بر دل | |
اعدای تو کم چون مثل «استو قد نارا» | عمر تو فزون چون مثل سبع سنابل |