سنایی غزنوی (قصاید و قطعات)/ما فرش بزرگی به جهان باز کشیدیم
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سنایی غزنوی (قصاید و قطعات) (ما فرش بزرگی به جهان باز کشیدیم) از سنایی غزنوی |
' |
ما فرش بزرگی به جهان باز کشیدیم | صد گونه شراب از کف اقبال چشیدیم | |
آن جای که ابرار نشستند نشستیم | وان راه که احرار گزیدند گزیدیم | |
گوش خود و گوش همه آراسته کردیم | از بس سخن خوب که گفتیم و شنیدیم | |
از روی سخا حاصل ده ملک بدادیم | با اسب شرف منزل نه چرخ بریدیم | |
ناگاه به زد مقرعهی مرگ زمانه | ما نای روان رو سوی عقبی بدمیدیم | |
دیدیم که در عهدهی صد گونه وبالیم | خود را به یکی جان ز همه باز خریدیم | |
پس جمله بدانید که در عالم پاداش | آنها که درین راه بدادیم بدیدیم | |
دادند مجازات به بندی که گشادیم | کردند مکافات به رنجی که کشیدیم | |
ما را همه مقصود به بخشایش حق بود | المنةالله که به مقصود رسیدیم | |
گر تو به دو گانهای ز ما پیشی | ما از تو به فضل و مردمی پیشیم | |
گر زر نبود ز خدمتت ما را | از سبلت تو به جو نیندیشیم | |
ای علایی ببین و نیک ببین | که زمانه ستمگریست عظیم | |
گه ز چوبی کند دمنده شنکج | گه ز گوسالهای خدای کریم | |
هر کرا فضل نیست نیم پشیز | به شتر وار ساو دارد و سیم | |
وانکه چون تیغ جان ربای از فضل | موی را چون قلم کند به دو نیم | |
به خدای ار خرانش بگذارند | بی دو دانگ سیه بر آخور تیم | |
اینهمه قصه و حکایت چیست | وینهمه عشوه و تغلب و بیم | |
به بهشت خدای نگذارند | بی زر و سیم طاعتی ز رحیم | |
شاعرانی که پیش ازین بودند | همه والا بدند و راد و حکیم | |
باز در روزگار دولت ما | همه مابون شدند و دون و لیم | |
به دو شعر رکیک ناموزون | که بخوانند ز گفتهای قدیم | |
کون فراخی حکیم و خواجه شود | چکند رنج بردن تعلیم | |
لاجرم حرمتی پدید آید | شاعران را به گرد هفت اقلیم | |
که به پنجاه مدحشان ممدوح | ندهد در دو سال نانی نیم | |
گفت حکیمی که مفرح بود | آب و می و لحن و خوش و بوستان | |
هست ولیکن نبود نزد عقل | هیچ مفرح چو رخ دوستان | |
چند گویی که زحمتت کردم | تا نگردی ز من گران گران | |
به سر تو که دوستر دارم | زحمت تو ز رحمت دگران | |
منم آن مفلسی که کیسهی من | ندهد شادیی به طراران | |
سیم در دست من نگیرد جای | چون خرد در دماغ می خواران | |
مستی از صحبتم بپرهیزد | همچو خواب از دو چشم بیماران | |
من چنین آزمند نومیدم | از تو ای قبلهی نکوکاران | |
کافتاب امید را به فلکی | خشکسال نیاز را به باران | |
ای به عین حقیقت اندر عین | باز کرده ز بهر دیدن عین | |
پیش عین تو عین دوست عیان | تو رسیده به عین و گویی این | |
چون تو آید ز عین تو همه تو | ایستاده چو سد ذوالقرنین | |
تا تو گویی تو آن نه تو تو تویی | آن تو از تو دروغ باشد و مین | |
کی مسلم بود ترا توحید | چون که اثبات می کنی اثنین | |
بیش تو زان میان به باطل و حق | چند گویی تفاوت ما بین | |
در یکی حال مستحیل بود | اجتماع وجود مختلفین | |
اول از پیش خویش نه قدمی | تا جدا گردد اصل مال از دین | |
نظر از غیر منقطع کن زانک | شاهد غیر در دل آور عین | |
چند گویی ز حال غیر که قال | قال بیحال عار باشد و شین | |
چون سنایی ز خود نه منقطعی | که حکایت کنی ز حال حسین | |
چنگری ای پارسا در عاشق مسکین به کین | تا ز بد فعلی چه داری بر مسلمانان یقین | |
من گنه کارم تو طاعت کن چه جویی جرم من | زان که من گویم بتر از من نیاید بر زمین | |
باز خواهد دست شاه و شیر جوید بیشه را | بوم را ویرانه سازد همچو سگ را پارگین | |
آنکه نشنیدست عدل عمر عبدالعزیز | لاجرم حجاج را خواند امیرالمومنین | |
مصطفا را یار بوبکرست اندر غار و بس | بولهب را باز بوجهلست یار و همنشین | |
«الخبیثات» و «خبیثین» گفت ایزد در نبی | تا بپرهیزند اهل «طیبات» و «طیبین» | |
عاجز آمد از مشیت زلت و عصیان تو | دفترت در دوده میمالد کرامالکاتبین | |
کس ز صوف و فوطه بیطاعت نیابد پایگاه | کی بجایی میرسد مردم ز ریش و پوستین | |
گوی برد از جمله مردم فوطه باف و نیل گر | عالمی را موی تابی گرددت زیر نگین | |
روی بنماید عروس دین ترا گر هیچ تو | با قناعت چون سنایی غزنوی گردی قرین | |
ای به دعوی بر شده بر آسمان هفتمین | وز ره معنی بمانده تا به حلق اندر زمین | |
آنکه را همت ز اجزای زمین بر نگذرد | چون سخن گوید ز کل آسمان هفتمین | |
چند از این دعوی درویشی و لاف عاشقی | ناچشیده شربت آن نازموده درد این | |
با هوای جسم رفتن در ره روحانیان | در لباس دیو جستن رتبت روحالامین | |
سر قلاشی ندانی راه قلاشان مرو | دیدهی بینا نداری راه درویشان مبین | |
کم سگال ار نیستی عاشق کزان در آز تن | مانده معنی را بجای و کرده صورت را گزین | |
ای برادر قصد ضحاک جفا پیشه مکن | تا نبینی خویشتن همبر به پور آبتین | |
جنت باقی کجا یابی و راه بیهوان | تا تو باشی در هوای جوی شیر و انگبین | |
باز ماندن بهتر آمد در سعیر سفلی آنک | جنت اعلا نخواهد جز برای حور عین | |
تا نگردی فانی از اوصاف این فانی صفت | بی نیازی را نبینی در بهشت راستین | |
پایت اندر طین دل بر نار باشد تا ترا | دیو نخوت گفت خواهد نار به باشد ز طین | |
در طریق دین قدم پیوسته بوذر وار زن | ور زنی لافی ز شرع احمد مختار زن | |
اندر ایمان همچو شهباز خشین مردانه باش | بر عدوی دین همیشه تیغ حیدروار زن | |
گرد گلزار فنا تا چند گردی زابلهی | در سرای باقی آی و خیمه در گلزار زن | |
لشکر کفرست و حرص و شهوت اندر تن ترا | ناگهان امشب یکی بر لشکر کفار زن | |
حلقهی درگاه ربانی سحرگاهان بگیر | آتشی از نور دل در عالم غدار زن | |
عالم فانی چو طراریست دایم سخره گیر | گر تو مردی یک لگد بر فرق این طرار زن | |
بلبلی دایم همه گفتار داری گرد گل | باز شو یک چند لختی دست در کردار زن | |
جز برای دین نفس هرگز مزن تا زندهای | چون سنایی پای همت بر سر سیار زن | |
ای به خواب غفلت اندر هان و هان بیدار شو | در ره معنی قدم مردانه و هشیار زن | |
پای بلقاسم ز پای بلحکم بشناس نیک | نیستی ایوب فرمان از دم کرمان مکن | |
تیغ شرع از تارک بدخواه دین داری دریغ | شرط مردان این نباشد ای برادر آن مکن | |
عزم داری تا که خود بزغاله را بریان کنی | پس چو ابراهیم رو فرزند را قربان مکن | |
این ترا معلوم گردد لیکن اکنون وقت نیست | کیست هر کو گر تواند گفت این کن آن مکن | |
هر کجا مردی بد اکنون همچو تو تردامنند | چند گویی مرد هستم یاد نامردان مکن | |
اهل را در کوی معنی همچو مردان دستگیر | یار نااهلان مباش و یاد نا اهلان مکن | |
ناقد نقدی ولیکن نقد را آماده کن | کم بضاعت تاجری تو قصد در عمان مکن | |
خواجه را این آیت اندر سمع کمتر میشود | بشنو این آیت که کل من علیها فان مکن | |
زهرهی مردان نداری خدمت سلطان مکن | پنجهی شیران نداری عزم این میدان مکن | |
فرش شاهان گر ندیدی گستریده شاهوار | خویشتن چنبر مساز و نقش شادروان مکن | |
خانه را گر کدخدایی میندانی کرد هیچ | پادشاهی زمین و ملکت یزدان مکن | |
در خراباتی ندانی رطل مالامال خورد | چهرهی زرد ار نداری دعوی ایمان مکن | |
صدق بوذر چون نداری چون سنایی بینیاز | صحبت سلمان مجوی و دعوی ماهان مکن | |
ای برادر خویش را زین جمع خودبینان مکن | کار دشوارست تو بر خویشتن آسان مکن | |
صحبت هر ناکسی مگزین و رنج دل مبین | روی بر ایشان مدار و پشت بر ایشان مکن | |
عقل سلطانست و فرمانش روان بر جان و دل | رو چو مردان روز و شب جز خدمت سلطان مکن | |
مرد باش و گرم رو در راه مردان روز و شب | تیغ گیر و زخم زن دین از زبان ویران مکن | |
گر زلیخا نیستی در آسیای مهر آس | بیهده چندین حدیث یوسف کنعان مکن | |
چند بر موسی حدیث طور و اخبار کلیم | بدعت فرعون مدار و طاعت سلمان مکن | |
هفت چرخ و چار طبع و پنج حس محرم نیند | روی جز در حق مدار و حکم جز قرآن مکن | |
دعوی دین میکنی با نفس دمسازی مکن | سینهی گنجشک جویی دعوی بازی مکن | |
مکر مرد مرغزی از غول نشناسی برو | همنشین طراریان گر بز رازی مکن | |
ای ز کشی ناپذیرفته سیه رویان کفر | با نکورویان دین پاک طنازی مکن | |
ور همی خواهی کنی بازی تو با حوران خلد | پس درین بازار دنیا بوزنه بازی مکن | |
دست دف زن گرز رستم کی تواند کار بست | از رکوی مشغله دعوی بزازی مکن | |
بادیه نارفته و نادیده روی کافران | خویشتن را نام گه حاجی و گه غازی مکن | |
ای سنایی چون غلام رنگ و بویند این همه | برگذر زین گفتگوی و بیش غمازی مکن | |
یک روز بپرسید منوچهر ز سالار | کاندر همه عالم چه به ای سام نریمان | |
او داد جوابش که در این عالم فانی | گفتار حکیمان به و کردار ندیمان | |
روزگاریست که کان گهرند | اندرین وقت همه بیسنگان | |
بیبنان گشته همه بیداران | بیسران مانده همه سرهنگان | |
همه خردان بزرگاندیشان | همه پستان دراز آهنگان | |
همه بیدستان در وقت دهش | باز گاه ستدن با چنگان | |
از چنین مردم نیکو سیرت | گوی بردند همه با رنگان | |
آنکه یک ماجره دارد در شیر | بیم از آن نیست به خانه لنگان | |
کودکان با خر و با اسب شدند | ما پیاده همه لنگان لنگان | |
فاخره دارد شیرینی و بس | تیز بر سبلت سبز آرنگان | |
هر کرا نیست سر موزه فراخ | چون من و تو بود از دلتنگان | |
هر که با شرم و حفاظست کنون | هست در خدمتشان چون گنگان | |
از سر همت و پاک اصلی خویش | ننگ میدارم از این بیننگان | |
در خشو گادن اگر اقبالست | در ره و مذهب با فرهنگان | |
کار بس یوسف در گر دارد | تیز در ریش سحاق سنگان | |
خواهد که شاعران جهان بی صله همی | باشند پیش خوانش دایم مدیح خوان | |
الحق بزرگوار خردمند مهتریست | کورا کسی مدیح برد خاصه رایگان | |
مدحش چرا کنم که بیالایدم خرد | هجوش چرا کنم که بفرسایدم زبان | |
باشد دروغ مدح در آن خر فراخ کون | باشد دریغ هجو از آن خام قلتبان | |
چو شعر حکیمانه گفتم ترا | تو جود کریمانه با من بکن | |
ازیرا که بر ما پس مرگ ما | نماند همی جز سخا و سخن | |
هر که چون کاغذ و قلم باشد | دو زبان و دو روی گاه سخن | |
همچو کاغذ سیاه کن رویش | چون قلم گردنش به تیغ بزن |