سنایی غزنوی (قصاید و قطعات)/لب روح الله ست یا دم صور
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سنایی غزنوی (قصاید و قطعات) (لب روح الله ست یا دم صور) از سنایی غزنوی |
' |
لب روح الله ست یا دم صور | خانگاه محمد منصور | |
که ز درس و کتاب و دارو هست | از سه سو دین و جان و تن را سور | |
زین بنا ایمن از دو چیز سه چیز | تن و جان و دل از قبور و فتور | |
تعبیه در صدای هر خم اوست | لحن داوود با ادای زبور | |
از تحلیش تیره چهرهی تیر | وز تجلیش طیره تودهی طور | |
در تن ار علتیست اینجا خواه | حب مرطوب و شربت محرور | |
در دل ار شبهتیست اینجا خوان | لوح محفوظ و دفتر مسطور | |
کتب اینجاست ای دل طالب | دارو اینجاست ای تن رنجور | |
عیسی اینجاست ای هوای عفن | خضر اینجاست ای سراب غرور | |
پس ازین زین ستانه خواهد بود | دولت و رحمت و قصور و حبور | |
صفت و صورتش گه ادراک | برتر از گوش روح و دیدهی حور | |
چون بدو چشم نیک درنرسد | چونش گویم که چشم بد ز تو دور | |
مجد او داشت مر سنایی را | در نثای سنای خود معذور | |
اگر چون زر نخواهی روی عاشق | منه بر گردن چون سیم سنگور | |
جهان از زشت قوادان تهی شد | که حمال فقع باید همی حور | |
ای سنایی به گرد حران گرد | تا بیابی ز جود ایشان چیز | |
نزد نادیدگان و نااهلان | کی بود بذل و همت و تمییز | |
کودک خرد بیخرد بدهد | زر سی دانه را به نیم مویز | |
بینوا سوی بیسخا نشوی | غر نگردد به گرد آلت حیز | |
هر که زین پیش بود امیر سخن | از امیر سخا شدند عزیز | |
تو همه روز گرد آن گردی | که به نزدیکشان زرست و پشیز | |
دستهی گل بر کسی چه بری | که فروشد به کویها گشنیز | |
پیرهن زان طمع مکن که ز حرص | دزدد از جامهی پدر تیریز | |
بهر دهلیزبان چگویی شعر | که بمانی چو کفش در دهلیز | |
بوسه بر لب دهی شکر یابی | بوسه بر کون دهی چه یابی تیز | |
اگر ریش خواجه ببرند پاک | رسن گر بگیرد به بسیار چیز | |
که تا پاردم سازد از بهر آنک | بود پاردم بر گذرگاه تیز | |
ای خداوند قایم قدوس | ملک تو ناقیاس و نامحسوس | |
قایمی خود به خود قیام تو نیست | به قیامی که هست ضد جلوس | |
ساحت سینههای مشتاقان | ز آرزوی تو شد به دور و شموس | |
در دل عارفان حضرت تو | صد نهال از محبتت مغروس | |
نور افلاک در نهاد قدم | کنی از راه عاشقان مطموس | |
هشت باغ و چهار رکن سرور | جنت عدن با همه ناموس | |
پیش آن دل بدانکه کس نخرد | به یکی مشت ارزن و سه فلوس | |
خاکپای بلال حضرت تو | گشته از راه دین تاج رئوس | |
خاک بر سر دبیر حضرت را | چون نداند همی یمین غموس | |
کردم آواره از مساکن عز | حل منجوس و طالع منحوس | |
گر چه زاغ سیاه گشتستم | نگزینم مقام جز ناقوس | |
زاغ گر بشنود کند در حال | زین سخنها کرشمه چو طاووس | |
شد مقیم سرخس و اندر وی | همچو دزدی به قلعهای محبوس | |
ای سنایی بود که در غزنین | میندانند شاه را ز عروس | |
چو خواهم کرد زرق و هزل و ریواس | نخواهم نیز عاقل بود و فرناس | |
مرا چون نیست بر کس هیچ تفضیل | چه خواهم کرد زهد و فضل عباس | |
بیاور طاس می بر دست من نه | به جای چنگ بر زن طاس بر طاس | |
قرین و جنس من خمار و مطرب | بسندهست از همه اقران و اجناس | |
مرا باید خراباتی شناسد | خطیب و قاضیم گو هیچ مشناس | |
می است الماس و گوهر شادمانی | نگردد سفته گوهر جز به الماس | |
می و معشوق را بگزین به عالم | جز این دیگر همه رزق است و ریواس | |
چه خواهم برد از دنیا به آخر | دلی پر حسرت و یک جامه کرباس | |
چه گویید اندرین معنی که گفتم | اجیبوا ما سالتم ایها الناس | |
رفیقا جام می بر یاد من خور | که زیر آسیای غم شدم آس | |
ای مرد سفر در طلب زاد سفر باش | بشکن شبهی شهوت و غواص درر باش | |
از سیرت سلمان چه خوری حسرت و راهش | بپذیر و تو خود بوذر و سلمان دگر باش | |
هر چند که طوطی دلت کشتهی زهرست | آن زهر دهان را تو همه شهد و شکر باش | |
چون تو به دل زهر شکر داری از خود | زهر تن او گردد تو مرد عبر باش | |
در مکهی دین ابرههی نفس علم زد | تو طیر ابابیل ورا زخم حجر باش | |
نمرود هوای خانهی باطن و ز بت آگند | او رفت سوی عید تو در عیش نظر باش | |
گر خلق جهان ابرههی دین تو باشد | تو بر فلک سیرت ایشان چو قمر باش | |
آن کس که مر ایوب ترا گرم غم آورد | تو دیدهی یعقوب ورا بوی پسر باش | |
ور دیو ز لا حول تو خواهی که گریزد | از زرق تبرا کن و با دلق عمر باش |