سنایی غزنوی (قصاید و قطعات)/علم و عمل خواجه اسماعیل شنیزی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سنایی غزنوی (قصاید و قطعات) (علم و عمل خواجه اسماعیل شنیزی) از سنایی غزنوی |
' |
علم و عمل خواجه اسماعیل شنیزی | ما را ز نه چیزی برسانید به چیزی | |
ما کبک دری بوده گریزیده ز کبکی | او کرده دل ما چو دل باز گریزی | |
تا ما ز پی تنقیت و تقویت او | در صورت رستم شده از صورت حیزی | |
در واسطهی خازن و نقاش بدین شکر | با جان مترنم شده نیروی تمیزی | |
در کارگه و بارگه حکم و فنا یافت | جان و دل ما از دو سماعیل غمیزی | |
دین تازه شد از صدق سماعیل پیمبر | جان زنده شد از حذق سماعیل شنیزی | |
چونانک سنایی را زو قدر و سنا شد | ای بخت بد و گوی تو با بخت همی زی | |
ای در دل ما چو جان گرامی | وی همچو خرد به نیکنامی | |
آن دل که به خدمت تو پیوست | آورد بر تو جان سلامی | |
ماه از تو گرفت نور بخشی | کبک از تو گرفت خوش خرامی | |
با رحمت رویت از میانه | برخاسته زحمت حرامی | |
این چرخ رونده با همه چشم | نادیده جمال تو تمامی | |
این نور جمال تو ببیند | اندر غلط اوفتد گرامی | |
با تابش تو کران مبادا | چون دانش یوسف لجامی | |
اگر پای تو از خط خطا گامی بعیدستی | بر تخت تو اندر دین بر از عرش مجیدستی | |
وگر امروز طبع تو ز طراری نه طاقستی | وگر غفلت ز رزاقی زر فرد آفریدستی | |
ز عشق آن یکی سلطان طاعت شادمان بودی | ز رشک آن دگر شیطان شهوت مستزیدستی | |
تو مستی زان نیاری رفت در بازار عشاقان | اگر زر بودیی بر سنگ صرافان پدیدستی | |
همیشه این همی خوانی که دست من درین عالم | گشادهتر ز دست و تیغ سلطان عمیدستی | |
همیشه خواب این بینی که یارب کاشکی دانم | سر انگشت من صندوق خلقان را کلیدستی | |
اگر بخت و رضا در تحت رای بلحکم بودی | وگر لوح و قلم در دست شاگرد یزیدستی | |
نباشد آنکه تو خواهی و گر نه این چنین بودی | همه رو سالکان خواهند گر هر روز عیدستی | |
اگر بودی دلت مشتاق در گفتار بسمالله | ترا هر دم هزاران نعرهی «هل من مزید» ستی | |
وگر عاجز سنایی نیستی در دست نااهلان | ز سر سامری عالم پر از پیک و بریدستی | |
پسری دیدم پوشیده قبای | گفتم او را که به نزدیک من آی | |
گفت من دیر بمانم نایم | گفتم او را که بیا ژاژ مخای | |
دیر کی مانی جایی که بود | سیم در دست و گروگان در پای | |
من اگر ایستادهام مسته | خویشتن گر نشستهای مستای | |
زان که تو فتنهای و من علمم | تو نشسته بهی و من بر پای | |
به هفت کشور تا شکر پنج و ده گویم | نبود خواهم ساکن دو روز در یک جای | |
دو پای دارم چار دگر بباید از آنک | به هفت کشور نتوان رسید بیشش پای | |
چنان زندگانی کن ای نیک رای | از آن پس که توفیق دادت خدای | |
که خایند ز اندوهت انگشت دست | چو اندر زمینت آید انگشت پای | |
مکن در جهان زندگانی چنانک | جهانی به مرگ تو دارند رای | |
سخا و سخن جان محضست ایرا | که از خوب گویی و از خوشخویی | |
بماند همی زنده بی کالبد | ز من شعر نیک و ز تو نیکویی | |
نکند دانا مستی نخورد عاقل می | ننهد مرد خردمند سوی مستی پی | |
چه خوری چیزی کز خوردن آن چیز ترا | نی چون سرو نماید به مثل سرو چو نی | |
گر کنی بخشش گویند که می کرد نه او | ور کنی عربده گویند که او کرد نه می | |
کسی را کو نسب پاکیزه باشد | به فعل اندر نیاید زو درشتی | |
کسی را کو به اصل اندر خلل هست | نیاید زو به جز کژی و زشتی | |
مراد از مردمی آزادمردیست | چه مرد مسجدی و چه کنشتی | |
شربهای جهان همه خوردیم | چه عطایی از او چه عاریتی | |
چو نکو بنگریستیم نبود | هیچ خوشخوارهتر ز عافیتی | |
شد دیدهی من سپید از وعدت | آخر چو نکو نکو نگه کردی | |
آخر بر مرثیهی پدر ما را | همچون ز بر درش سیه کردی |