سنایی غزنوی (قصاید)/چون همی از باغ بوی زلف یار ما زند
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سنایی غزنوی (قصاید) (چون همی از باغ بوی زلف یار ما زند) از سنایی غزنوی |
' |
چون همی از باغ بوی زلف یار ما زند | هر که متواریست اکنون خیمه بر صحرا زند | |
دلبرا اکنون هر کجا رنگیست رخت آنجا برد | عاشق اکنون هر کجا بوییست آه آنجا زند | |
بینوایان را کنون دست صبا بر شاخ گل | حجله از دینار بندد کله از دیبا زند | |
هودج متواریان را نقشبند نوبهار | قبه از بیجاده سازد پایه از مینا زند | |
بر سر دو راه جان از رنگ و بوی گل همی | باد گویی کاروان خلخ و یغما زند | |
از تعجب هر زمان گوید بنفشه کی عجب | هر که زلف یار دارد چنگ چون در ما زند | |
عاشقی کو تاکنون بیزحمت لب هر زمان | بوسها بر پای این گویای ناگویا زند | |
از برای عاشقان مفلس اکنون بیطمع | بلبل خوش نغمه گه شهر و دو گه عنقا زند | |
گاه آن آمد که این معشوقه بدمست از نخست | پای در صفرا نهند پس دست در حمرا زند | |
دی گذشت امروز خوش زی زان که دست روزگار | زخمه بر سندان عشرت خانهی فردا زند | |
گر هزار آوا کنون نوبت زند نشگفت از آنک | هر کجا گل شه بود نوبت هزار آوا زند | |
عاشقی باید کنون کز رنگ گل گوید سخن | کی شود در دل چو لاف از رنگ نابینا زند | |
ساقیا ما را به یک ساغر یکی کن زان که یار | گرد جفتان کم تند او تا زند بر تا زند | |
در ده آن حمرا که رنگش همچو آه عاشقان | آتش اندر سعد و نحس گنبد خضرا زند | |
بادهای مان ده که از درگاه «حرمنا» ی نفس | شعله اندر صدر آمنا و صدقنا زند | |
ساقیا منگر بدان کاین می همی از بد دلی | سنگ بر قندیل عقل بد دل رعنا زند | |
می چنان ده مر سنایی را که بستانیش ازو | تا سنایی بی سنایی بو که دستی وا زند |