سنایی غزنوی (قصاید)/چون مردان بشکن این زندان یکی آهنگ صحرا کن
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سنایی غزنوی (قصاید) (چون مردان بشکن این زندان یکی آهنگ صحرا کن) از سنایی غزنوی |
' |
چون مردان بشکن این زندان یکی آهنگ صحرا کن | به صحرا در نگر آن گه به کام دل تماشا کن | |
ازین زندان اگر خواهی که چون یوسف برون آیی | به دانش جان بپرور نیک و در سر علم رویا کن | |
مشو گمراه و بیچاره چنین اندر ره سودا | چراغ دانشت بفروز و آن گه رای سودا کن | |
ز موسی رهروی آموز اگر خواهی به دیدن ره | گذرگه برفراز کوه و گه بر قعر دریا کن | |
چو زین سودای جسمانی برون آیی تو آنگاهی | به راه وحدت از حکمت علامتهای بیضا کن | |
ره وحدانیت چون کرد روشن دیدهی عقلت | به نقش مهر هستیهای حسی صورت لاکن | |
سر حرف شهادت لا از آن معنی نهاد ایزد | چو حرف لا اله گفتن به الا الله مبدا کن | |
سلیمانوار دیوان را مطیع امر خود گردان | نشین بر تخت بلقیسی و چتر از پر عنقا کن | |
چو موسی گوسفندان را یکی ره سوی صحرا بر | پس آن گه با عصا آهنگ کوه طور سینا کن | |
مسیحاوار دعوی تو ننیوشند اگر خواهی | یقینت چون مسیحا دار و دعوی مسیحا کن | |
ملاقا چون کنی با عقل زیر پردهی حسی | نخست از پرده بیرون آی و پس رای ملاقا کن | |
چو عیسی گر همی خواهی که مانی زنده جاویدان | ز احیائت بساز اموات و از اموات احیا کن | |
امید عمر جاویدان کنی چون گوهر یکتا | دل از اندیشهی اوباش جسمانیت یکتا کن | |
به کف کن حشمت و نعمت ز بهر نام و ننگ اندر | چو آمد حشمت و نعمت ز غربت قصد ماوا کن | |
ز حرص و نفس شهوانی عدیل و یار شیطانی | ز شیطان دور شو آن گه امید وصل حورا کن | |
ز اول داد خلق از خود بده آن گه ز مردم جوی | به فر اوج اسکندر شو آن گه قصد دارا کن | |
چو زهره گر طمع داری شدن بر اوج اعلابر | به دانش جان گویا را تو همچون زهره زهرا کن | |
تو چون زین دامگاه دیو دوری جویی از دیوان | به جمله بگسل آن گه روی سوی چرخ اعلا کن | |
اگر خواهی که در وحدت روانت پادشا گردد | سرای ملکت و دین را تهی از شور و غوغا کن | |
تن و جان تو بیمار از سخنهای خلافی شد | برانداز این خلاف از علم و جانت را مداوا کن | |
گر از جانان خبر داری تو جان را زیر پای آور | ور از نفس آگهی داری حدیث از نفس رعنا کن | |
جمال چهرهی جانان اگر خواهی که بینی تو | دو چشم سرت نابینا و چشم عقل بینا کن | |
هوای دوست گر خواهی شراب شوق جانان خور | وصال یار اگر خواهی طواف جای بطحا کن | |
ببینی بینقاب آن گه جمال چهرهی قرآن | چو قرآن روی بنماید زبان ذکر گویا کن | |
چو چشم عقل بگشادی عیان هر نهان دیدی | زبان ذکر بگشادی بیان هر معما کن | |
چو مجنون دل پر از خار فراق چشم لیلیدار | چو وامق جان پر از نقش و نگار روی عذرا کن | |
میان کمزنان کمزن چو نرد عاشقان بازی | به درد دوری یوسف صبوری چون زلیخا کن | |
ز رنج نفس و ضعف تن اگر فرتوت گشتستی | به شوق دوست جانت را زلیخاوار برنا کن | |
مجرد چون شدی زالایش نفس طبیعی تو | دو گوش عقلت آن گه سوی شعر و حکمت ما کن | |
سنایی را به طبع اندر چو زینسان شعرها بینی | بدان معنی شعرش بین و جان از علم دانا کن | |
رحل بگذار ای سنایی رطل مالامال کن | این زبان را چون زبان لاله یک دم لال کن | |
یک زمان از رنگ و بوی باده روحالقدس را | در ریاض قدس عنبر مغز و مرجان بال کن | |
زهد و صفوت یک زمان از عشق در دوزخ فگن | حال و وقتت ساعتی در کار زلف و خال کن | |
در میان زهد کوشان خویشتن قلاش ساز | در جهان میفروشان خویشتن ابدال کن | |
شاهد شیرین نخواهد زاهدان تلخ را | شاهدی چون شهد خواهی رطل مالامال کن | |
سرو خود را گوی ای سرو از پی گلزار رخ | خون روان در جویبار اکحل و قیفال کن | |
تو به کژی ما به خدمت چون دو دالیم از صفت | یک الف را بهر الفت ردف جفتی دال کن | |
خاک جسم و آب چشم ما به دست عشق تست | خاک را صلصال کردی آب را سلسال کن | |
باز صیاد اجل را آتشین منقاردار | چرخ گیرای امل را کاغذین چنگال کن | |
دامن تر دامنان عقل در آخال کش | ساعد هودج کشان عشق پر خلخال کن | |
عاشق مالست حرص و دشمن مالست می | مال دشمن را به سعی باده دشمن مال کن | |
خال خود در چشم ما زن صبحهامان شام کن | زلف خود بر دوش خود نه روزهامان سال کن | |
عشق یک رویست او را بر در عیسی نشان | عقل یک چشمست او را در صف دجال کن | |
عشق را روز عزیمت باد بر فتراک بند | عقل را وقت هزیمت خاک در دنبال کن | |
ای سنایی خویش را چون طبع خرم وقت کن | روح را چون خود همایون بخت و فرخ فال کن | |
خرقه و حالت به هشیاری محال و مخرقهست | چون ز خود بی خود شدی در خرقهی دل حال کن | |
ای سنایی قدح دمادم کن | روح ما را ز راح خرم کن | |
لحن را همچو «لام» سر بفراز | جام را همچو «جیم» قد خم کن | |
خشکسالیست کشت آدم را | فتح بابش تویی پر از نم کن | |
حجرهی عقل را ز تحفهی روح | تازه چون سجده جای مریم کن | |
هین که عالم گرفت دیو سپید | خیز تدبیر رخش رستم کن | |
قفس بلبلان سیمین بال | سقف این سبزبام طارم کن | |
رزم بر موج بحر اخضر ساز | بزم بر اوج چرخ اعظم کن | |
همه ره طوطیان چو زاغند | خویشتن را شکر مکن سم کن | |
هر چه جز یار دام او بشکن | هر چه جز عشق نام او غم کن | |
راز با عاشقان محرم گوی | ناز با شاهدان محرم کن | |
خویشتن در حریم حرمت عشق | محرم بادهی محرم کن | |
زین سپس با بهشتیان عشرت | در نهانخانهی جهنم کن | |
ز ره پنج در به یک دو سه می | چار دیوار عشق محکم کن | |
از پی چشم زخم مشتی شوخ | دیگ سودای خویش سردم کن | |
بندهی آن دو زلف پر خم شو | چاکری آن رخان خرم کن | |
همچو جمشید برفراز صبا | تکیه بر مسند شه جم کن | |
پس چو جمشید بر نشین بر باد | همه را زیر نقش خاتم کن | |
پری و دیو و جنی و انسی | حشرات زمین فراهم کن | |
آن گهی بعد ازین سکندروار | گرد بر گرد سد محکم کن | |
همچو یاجوج اهل آتش را | از پر خویش هین رمارم کن | |
سرنگون در سقر فگن همه را | دوزخ از چشمشان محشم کن | |
نقش ترتیب صوفیان فلک | به یک آسیب جرعه در هم کن | |
نه هواگیر چون سلیمان باش | نه هوس بخش همچو حاتم کن | |
همه اسلام هستی و مستیست | گر مسلمانی این مسلم کن | |
یک دم از بی خودی سه باده بخور | چار تکبیر بر دو عالم کن | |
هر چه هستی ست نام آن مستی | نسخ ماتم سرای آدم کن | |
همه این کن ولیک با محرم | چون نیابی مخنثی هم کن | |
از خرد چشم اندکی بردار | وز کله پشم لختکی کم کن |