سنایی غزنوی (قصاید)/تا ز سر شادی برون ننهند مردان صفا
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سنایی غزنوی (قصاید) (تا ز سر شادی برون ننهند مردان صفا) از سنایی غزنوی |
' |
تا ز سر شادی برون ننهند مردان صفا | دست نتوانند زد در بارگاه مصطفا | |
خرمی چون باشد اندر کوی دین کز بهر حق | خون روان گشتست از حلق حسین در کربلا | |
از برای یک بلی کاندر ازل گفتست جان | تا ابد اندر دهد مرد بلی تن در بلا | |
خاک را با غم سرشت اول قضا اندر قدر | غم کند ناچار خاکی را بنسبت اقتضا | |
اهل معنی میگدازند از پی اعلام را | زهره نی کس را که گوید از ازل یک ماجرا | |
نیم روز اندر بهشت آدم عدیل ملک بود | هفتصد سال از جگر خون راند بر سنگ و گیا | |
لحظهای گمشد ز خدمت هدهد اندر مملکت | در کفارت ملکتی بایست چون ملک سبا | |
بیست سال اندر جهان بیکفش باید گشت از آنک | پای روحالله ازین بر دوخت نعلین هوا | |
دانهی در، در بن دریای الا الله درست | لاالهی غور باید تا برآرد بیریا | |
از کن اول برآرد شعبده استاد فکر | وز پی آخر درآرد تیر مه باد صبا | |
دیده گوید تا چه میجوید برون از لوح روح | نفس گوید تا چه میخواند برون دل ذکا | |
آنچه بیرونست از هندوستان هم کرگدن | و آنچه افزونست از ده هفتخوان هم اژدها | |
روح داند گشت گرد حلقهی هفت آسمان | ذهن داند خواند نقش نفخ جان چون انبیا | |
گر کوه دجله آن گردد که دارد مردوار | در درون مجنون محرم وز برون فرهاد را | |
کار هر موری نباشد با سلیمان گفتگو | یار هر سگبان نباشد رازدار پادشا | |
بابل نفسست بازار نکورویان چین | حاصل روحست گفتار عزیزان ختا | |
تا ز اول برنخیزد از ره ابجد مسیح | شرح مسح سر نداند خواند بر لوح صبا | |
دور باید بود از انکار بر درگاه عشق | کانچه اینجا درد باشد هست دیگر جا دوا | |
آن نمیبینند کز انکارشان پوشیده ماند | با جمال یوسف چاهی ترنج از دست و پا | |
نقل موجودات در یک حرف نتوان برد سهل | گر بود در نیم خرما چشم باز و دل گوا | |
برخلاف امر یزدان در دل خود ره نداد | چشم زخمی در حیات خویش یحیا از حیا | |
باز این خودکامگی بین کز برای اعتبار | با چنین پیغمبری چون گفته باشد برملا | |
ظاهر ابر جسم آدم خواند کز گندم مخور | نعرها از حکم سابق کالصلا اصحابنا | |
آن سیه کاری که رستم کرد با دیو سپید | خطبهی دیوان دیگر بود و نقش کیمیا | |
تا برون ناری جگر از سینهی دیو سپید | چشم کورانه نبینی روشنی زان توتیا | |
مهره اندر حقهی استاد آن بیند بعدل | کز کمند حلقهی نظارگان گردد رها | |
یا تمنای سبک دستی توان کردن به عقل | یا برون از حلقهی نظاره چون طفلان دوتا | |
غوطه خورده در بن دریا دو تن در یک زمان | این در اشکار نهنگ افتاده و آن اندر ضیا | |
خیرگی بار آرد آن را کز برای علم خویش | دیده بر خورشید تابان افگند بیمقتدا | |
آب چاهی باید اندر پیش کز یک قطرهاش | جان چندین جانور حاصل شود در یک ندا | |
وانگهی چون بیند اندر آبدان خورشید را | دل در و بندد به درد و جان ازو گردد جدا | |
ارزد اندر شب ز بهر شاهدی شمعی به جان | یوسفی شاید زلیخا را به صد گوهر بها | |
بس نباشد قیمت گوهر به رونقهای درد | در نیابد بخشش بوبکر حق اصطفا | |
از سپیدی اویس و از سیاهی بلال | مصطفا داند خبر دادن، ز وحی پادشا | |
سوز باید در بهای پیرهن تا با مشام | بوی دلبر یابد آن لبریز دامن در بکا | |
آتش نفس ار نمیرد آب طوفان در رسد | باد کبر ار کم نگردد خاک بر فرق کیا | |
مرگ در خاک آرد آری مرد را لیکن ازو | چون برآید با خود آرد ساخته برگ بقا | |
در نوای گردش گردون فروشد سیمجور | لاجرم تا در کنار افتاد روزی بینوا | |
اینهمه در زیر سنگ آخر برآید روزگار | وینهمه بر بام زنگ آخر برآید این صدا | |
تا برون آیند از این تنگ آشیان یکبارگی | تا فرو آیند ازین بام گران چون آسیا | |
چون پدید آمد ملال آدم از حور و قصور | جفت او حوا نکوتر قصر او دارالفنا | |
هر چه در دین پیشم آید گر چه نه سجده صواب | هر چه نزد حق پیشم افتد گر چه طاعت آن خطا | |
عمر در کار غم دین کرد خواهم تا مگر | چون نمانم بندهای گوید، سنایی شد فنا | |
آشنا شو چون سنایی در مثال راه عشق | تا شوی نزد بزرگان رازدار و آشنا | |
تنگ شد بر ما فضای عافیت بیهیچ جرم | این چنین باشد «اذا جاء القضا ضاق الفضا» | |
این جواب آن سخن گفتم که گفته اوستاد | «ای نهاده پای همت بر سر اوج سما» |