سنایی غزنوی (قصاید)/ای پدیدار آمده همچون پری با دلبری
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سنایی غزنوی (قصاید) (ای پدیدار آمده همچون پری با دلبری) از سنایی غزنوی |
' |
ای پدیدار آمده همچون پری با دلبری | هر که دید او مر ترا با طبع شد از دل بری | |
آفتاب معنی از سایت بر آید در جهان | زان که از هر معنیی چون آفتاب خاوری | |
زهره مزهر بر تو سازد کز عطارد حاصلی | مر ترا از راستی تو مشتری شد مشتری | |
بینمت منظوم و موزون و مقفا زان ترا | دستیار خویش دارد زهره در خنیاگری | |
همچو مشک و گل سمر گشتی به گیتی نسیم | چون نکو رویان ز شیرینی همی جانپروری | |
مجلس آرایی کنی هر جا که باشی زان که تو | چون گل و مل در جهان آراسته بیزیوری | |
گر عرض قایم نباشد نی ز جوهر در مکان | لفظ و خط همچون عوض شد در عرض بی جوهری | |
از پری ز آتش بود تو آتشین طبع آمدی | شاید ار باشی تو مانند پری در دلبری | |
تا بینندت به خوبی داستان از تو زنند | چون نشینند و بینندت چنین باشد پری | |
گوهر معنی تمامی ایزد اندر تو نهاد | نیستی زین چارگوهر پس تو پنجم گوهری | |
از برای چه کنی چون ابر هرجایی سفر | چون ز هر معنی پر از گوهر چو بحر اخضری | |
گوهر و شکر بهم نبود تو از معنی و لفظ | شکر چون گوهری و گوهر چون شکری | |
گر ز طبع خواجه گشتی گوهر دریای علم | از چه از دست و قلم اندر پناه عنبری | |
با شرف گشتی چو تاج اصفهانت جلوه کرد | پیش تخت تاجداران لفظ تازی و دری | |
مشرق و مغرب همه بگرفت نام نیک تو | کلک خواجه تا قوی دارد ترا با لاغری | |
تاج اصفاهان السان الدهر ابوالفتح آنکه هست | در عجم چون عنصری و در عرب چون بحتری | |
آن ادیب مشرق و مغرب که اندر شرق و غرب | کرد پیدا در طریق شاعری او ساحری | |
شعر او خوان شعر او دان شعر او بین در جهان | تا بدانی و ببینی ساحری و شاعری | |
معنی بسیار چون بینم من اندر شعر او | گویم این شعر آسمانی ای معانی اختری | |
معنی از اشعار او معروف گشت اندر جهان | همچنان چون نور از خورشید چرخ چنبری | |
آفتاب و ماه و انجم بینی از معنی بسی | گر تو اندر آسمان آسای شعرش بنگری | |
معنی اندر شعر او تابان بود از لفظ او | چون گهر از روی تاج و چون نگین ز انگشتری | |
شعر او ابروست کز پروردین افزاید جمال | آن ما موی سرست آنبه بود کش بستری | |
پیش او هرگز نشاید کرد کس دعوی شعر | از پس سید نشاید دعوی پیغمبری | |
ای سپاهان سروری کن بر زمین چون آسمان | در جهان تا تو ولادتگاه چونین سروری | |
آفرین بادا بر آن بقعت کزو گشت او پدید | در همه علمی توانا در همه بابی جری | |
ای بمانند قلم تو ذولسانین جهان | چون قلم گوهر نگاری چون قلم دین گستری | |
در زمین تو آن عطارد آیتی در روزگار | کز هنر وقت شرف جز فرق کیوان نسپری | |
چون لسانالدهر و تاج اصفهان شد نام تو | پیش تخت تاجداران از هنر نام آوری | |
آب و آتش گر پدید آید به دست امتحان | اندر آن آبی چو گوهر و اندر آن آتش زری | |
معجزات تو شود آن آب و آتش زان که تو | چون خلیل و چون کلیم از آب و آتش بگذری | |
تو به اخبار و به تفسیری امام بیبدل | شاعری در جنب فضلت هست کاری سرسری | |
نیستی اندر طریق شعر گفتن آنچنانک | بوحنیفه گفت در شعری برای عنصری | |
«اندرین یک فن که داری و آن طریق پارسی ست | دست دست تست کس را نیست با تو داوری » | |
گوهر جدت اگر فخر آورد بر تو رواست | بر زمین نارد نتیجهی چرخ چون تو گوهری | |
پیش معنیهای تو معنی نماید چون سمر | شرح معنیهای او هرگز نگردد اسپری | |
شاعری در پیش تو شاعر کجا یارد نمود | ساحری در پیش موسی چون نماید سامری | |
پیش بحر علم تو هر بحر چون جعفر بود | چه عجب گر بخشدت شه گنج زر جعفری | |
از برای گوهر معنی روی در شرق و غرب | در جهان علم مانا تو دگر اسکندری | |
آفتاب و ماه علم آراستی زان پس که تو | نه بسان آفتاب و مه دوان بر هر دری | |
یک کرشمه گر تو بنمایی دگر از چشم فضل | فکر جان بینی همه با چشمهای عبهری | |
باش تا باغ امید تو تمامی بر دهد | این همه ز آنجا که حق تست چون من بیبری | |
سید اهل سخن تو این زمان چون سیدی | علم و حکمت شد چو شارستان و تو چون حیدری | |
زنده کردی تو از آن تصنیف نام عالمی | عمر ثانی را ز اول زین معانی رهبری | |
هر که در گیتی گسست از ذکر تو مذکور شد | ای خنک آنرا که تو ذکرش در آن جمعآوری | |
یادگار از مردمان ذکر نکو ماند همی | چون تو از ذکر نکو در عمر نیکو محضری | |
ذکرهای عنصری از ملک محمودی بهست | گر چه پیش ملک او دونست ملک نوذری | |
نیک گویی تو از من بشنوند آن از تو هیچ | آفرین گویم همی نفرین کنندم بر سری | |
آسمان در باب من باز ایستاد از کار خویش | بر زمین اکنون مرا چه بهتری چه بدتری | |
گر بگویم کاین گل شادیم چون پژمرده شد | از غم نرگس صفت گردی چو گل جامهدری | |
مستمع بودندی از لفظ تو گر بودی جدای | در میان خاک و باد و آب و آتش داوری | |
تو همی گفتی که شعرت دیگران بر خویشتن | بستهاند از بهر نامی این گروهی از خری | |
جامهی طاووس از شوخی اگر پوشید زاغ | نه چو طاووسش بباید کردن آن جلوهگری | |
چون نعیق زاغ شد همچون نوای عندلیب | زاغ را زیبد برفتن کشتی کبک دری | |
آنچه تو یک روز دیدی ماندیدیم آن به عمر | عمر ضایع گشت ما را کس نگفت ای چون دری | |
رنج بردی کشت کردی آب دادی و بردرو | خرش خور و خوش خند مگری گرگری بر ما گری | |
چون ترا بینیم گوییم اندرین ایام خویش | اینت دولتیار مرد اندر حدیث شاعری | |
پیش جناتالعلی آوردهام ام بیدی چو نال | گر کنی عفوم شود آن بید گلبرگ طری |