سعدی (قصاید فارسی)/به نوبتاند ملوک اندرین سپنج سرای
' | سعدی (قصاید فارسی) (به نوبتاند ملوک اندرین سپنج سرای) از سعدی |
' |
به نوبتاند ملوک اندرین سپنج سرای کنون که نوبت تست ای ملک به عدل گرای چه دوستی کند ایام اندک اندک بخش که بار بازپسین دشمنیست جمله ربای؟ چه مایه بر سر این ملک سروران بودند چو دور عمر به سر شد درآمدند از پای تو مرد باش و ببر با خود آنچه بتوانی که دیگرانش به حسرت گذاشتند به جای درم به جورستانان زر به زینت ده بنای خانهکنانند و بام قصراندای به عاقبت خبر آمد که مرد ظالم و ماند به سیم سوختگان زرنگار کرده سرای بخور مجلسش از نالههای دودآمیز عقیق زیورش از دیدههای خونپالای نیاز باید و طاعت نه شوکت و ناموس بلند بانگ چه سود و میان تهی چو درای؟ دو خصلتاند نگهبان ملک و یاور دین به گوش جان تو پندارم این دو گفت خدای یکی که گردن زورآوران به قهر بزن دوم که از در بیچارگان به لطف درآی به تیغ و طعنه گرفتند جنگجویان ملک تو بر و بحر گرفتی به عدل و همت و رای چو همتست چه حاجت به گرز مغفرکوب چو دولتست چه حاجت به تیر جوشن خای به چشم عقل من این خلق پادشاهانند که سایه بر سر ایشان فکندهای چو همای سماع مجلست آواز ذکر و قرآنست نه بانگ مطرب و آوای چنگ و نالهی نای عمل بیار که رخت سرای آخرتست نه عود سوز به کار آیدت نه عنبرسای کف نیاز به حق برگشای و همت بند که دست فتنه ببندد خدای کارگشای بد اوفتند بدان لاجرم که در مثلست که مار دست ندارد ز قتل مارافسای هر آن کست که به آزار خلق فرماید عدوی مملکتست او به کشتنش فرمای به کامهی دل دشمن نشیند آن مغرور که بشنود سخن دشمنان دوستنمای اگر توقع بخشایش خدایت هست به چشم عفو و کرم بر شکستگان بخشای دیار مشرق و مغرب مگیر و جنگ مجوی دلی به دست کن و زنگ خاطری بزدای نگویمت چو زبانآوران رنگآسای گرت به سایه در آسایشی به خلق رسد بهشت بردی و در سایه خدای آسای که ابر مشکفشانی و بحر گوهر زای نکاهد آنچه نبشتست عمر و نفزاید پس این چه فایده گفتن که تا به حشر بپای مزید رفعت دنیا و آخرت طلبی به عدل و عفو و کرم کوش و در صلاح افزای به روز حشر که فعل بدان و نیاکان را جزا دهند به مکیال نیک و بد پیمای جریدهی گنهت عفو باد و توبه قبول سپیدنامه و خوشدل به عفو بار خدای به طعنهای زده باد آنکه بر تو بد خواهد که بار دیگرش از سینه برنیاید وای