سعدی (مثنویات)/ای چشم و چراغ اهل بینش
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (مثنویات) (ای چشم و چراغ اهل بینش) از سعدی |
' |
ای چشم و چراغ اهل بینش | مقصود وجود آفرینش | |
صاحب دل لاینام قلبی | مهمان أبیت عند ربی | |
در وصف تو لانبی بعدی | خود وصف تو و زبان سعدی؟ | |
همه را ده چو میدهی موسوم | نه یکی راضی و دگر محروم | |
خیر با همگنان بباید کرد | تا نیفتد میان ایشان گرد | |
کانچه در کفهای بیفزاید | به دگر بیخلاف درباید | |
عدل و انصاف و راستی باید | ور خزینه تهی بود شاید | |
نکند هرگز اهل دانش و داد | دل مردم خراب و گنج آباد | |
پادشاهی که یار درویشست | پاسبان ممالک خویشست | |
نظر کن درین موی باریک سر | که باریک بینند اهل نظر | |
چو تنهاست از رشتهای کمترست | چو پر شد ز زنجیر محکمترست | |
نخست اندیشه کن آنگاه گفتار | که نامحکم بود بیاصل دیوار | |
چو بد کردی مشو ایمن ز بدگوی | که بد را کس نخواهد گفت نیکوی | |
چو نیکو گفت ابراهیم ادهم | چو ترک ملک و دولت کرد و خاتم | |
نباید بستن اندر چیز و کس دل | که دل برداشتن کاریست مشکل | |
یکی را دیدم اندر جایگاهی | که میکاوید قبر پادشاهی | |
به دست از بارگاهش خاک میرفت | سرشک از دیده میبارید و میگفت | |
ندانم پادشه یا پاسبانی | همی بینم که مشتی استخوانی | |
چه سرپوشیدگان مرد بودند | که گوی نخوت از مردان ربودند | |
تو با این مردی و زورآزمایی | همی ترسم که از زن کمتر آیی | |
نکویی گرچه با ناکس نشاید | برای مصلحت گه گه بباید | |
سگ درنده چون دندان کند تیز | تو در حال استخوانی پیش او ریز | |
به عرف اندر جهان از سگ بتر نیست | نکویی با وی از حکمت به در نیست | |
که گر سنگش زنی جنگ آزماید | ورش تیمار داری گله پاید | |
نمیرد گر بمیرد نیکنامی | که در خیلش بود قائم مقامی | |
چو در مجلس چراغی هست اگر شمع | بمیرد، همچنان روشن بود جمع | |
هیچ دانی که چیست دخل حرام | یا کدامست خرج نافرجام | |
به گدایی فراهم آوردن | پس به شوخی و معصیت خوردن | |
نشنیدم که مرغ رفته ز دام | باز گردید و سر گفته به کام | |
مرغ وحشی که رفت بر دیوار | که تواند گرفت دیگر بار | |
رفتگان را به لطف باز آرند | نه به جنگش بتر بیازارند | |
زخم بالای یکدگر بزنند | بخراشند و مرهمی نکنند | |
خار و گل درهماند و ظلمت و نور | عسل و شهد و نشتر و زنبور | |
چه رند پریشان شوریده بخت | چه زاهد که بر خود کند کار سخت | |
به زهد و ورع کوش و صدق و صفا | ولیکن میفزای بر مصطفی | |
از اندازه بیرون سپیدی مخواه | که مذموم باشد، چه جای سیاه | |
دشنام تو سر به سر شنیدم | امکان مقاومت ندیدم | |
با مثل تو کرده به مدارا | تا وقت بود جواب ما را | |
آن روز که از عمل بیفتی | با گوش تو آید آنچه گفتی | |
دانی چه بود کمال انسان | با دشمن و دوست لطف و احسان | |
غمخواری دوستان خدا را | دلداری دشمنان مدارا | |
سگ بر آن آدمی شرف دارد | کو دل دوستان بیازارد | |
این سخن را حقیقتی باید | تا معانی به دل فرود آید | |
آدمی با تو دست در مطعوم | سگ ز بیرون آستان محروم | |
حیف باشد که سگ وفا دارد | و آدمی دشمنی روا دارد | |
غم نه بر دل که گر نهی بر کوه | کوه گردد ز بار غصه ستوه | |
جان شیرین که رنج کش باشد | تن مسکین چگونه خوش باشد؟ | |
سخن زید نشنوی بر عمرو | تا ندانی نخست باطن امر | |
گر خلافی میان ایشانست | بیخلاف این سخن پریشانست | |
همه فرزند آدمند بشر | میل بعضی به خیر و بعضی شر | |
این یکی مور ازو نیازارد | وان دگر سگ برو شرف دارد | |
همه دانند لشکر و میران | که جوانی نیاید از پیران | |
عذر من بر عذار من پیداست | بعد ازینم چه عذر باید خواست؟ | |
اگر هوشمندی مکن جمع مال | که جمعیتت را کند پایمال | |
مرا پیش ازین کیسه پر سیم بود | شب و روزم از کیسه پر بیم بود | |
بیفکندم و روی برتافتم | وزان پاسبانی فرج یافتم | |
این دغل دوستان که میبینی | مگسانند دور شیرینی | |
تا حطامی که هست مینوشند | همچو زنبور بر تو میجوشند | |
باز وقتی که ده خراب شود | کیسه چون کاسهی رباب شود | |
ترک صحبت کنند و دلداری | معرفت خود نبود پنداری | |
بار دیگر که بخت باز آید | کامرانی ز در فراز آید | |
دوغبایی بپز که از چپ و راست | در وی افتند چون مگس در ماست | |
راست خواهی سگان بازارند | کاستخوان از تو دوستر دارند | |
هر که را باشد از تو بیم گزند | صورت امن ازو خیال مبند | |
کژدمان خلق را که نیش زنند | اغلب از بیم جان خویش زنند | |
هر که بیمشورت کند تدبیر | غالبش بر غرض نیاید تیر | |
بیخ بیمشورت که بنشانی | بر نیارد بجز پشیمانی | |
ای پسندیده حیف بر درویش | از برای قبول و منصب خویش | |
تا دل پادشه به دست آری | حیف باشد که حق بیازاری | |
برگزیدندت ای گل خرم | از گلستان اصطفی آدم | |
حلقهای از عبادی اندر گوش | خلعتی از یحبهم بر دوش | |
دامن این قباه بالایی | تا به خاشاک در نیالایی | |
ای پریروی احسنالتقویم | حذر از اتباع دیو رجیم | |
کادمی کو نه در مقام خودست | اسفلالسافلین دیو و ددست | |
قیمت عمر اگر بداند مرد | بس بگرید بر آنچه ضایع کرد | |
طفل را سیبکی دهند به نقش | بستانند ازو نگین بدخش | |
جوهری را که این بصیرت هست | ندهد بیبهای خویش از دست | |
پند سعدی به دل شنو نه به گوش | مزد خواهی به کار کردن کوش | |
خری از روستاییی بگریخت | جل بیفکند و پاردم بگسیخت | |
در بیابان چو گور خر میتاخت | بانگ میکرد و جفته میانداخت | |
که به جان آمده ز محنت و بند | داغ و بیطار و بار و پشماگند | |
شادمانا و خرما که منم | که ازین پس به کام خویشتنم | |
روستایی چو خر برفت از دست | گفت ای نابکار صبرم هست | |
پس بخواهی به وقت جو گفتن | که خری بد ز پایگه رفتن | |
به مزاحت نگفتم این گفتار | هزل بگذار و جد ازو بردار | |
همچنین مرد جاهل سرمست | روز درماندگی بخاید دست | |
ندهند آنچه قیمتش ندهی | نشود کاسهی پر ز دیگ تهی | |
حرص فرزند آدم نادان | مثل مورچست در میدان | |
این یکی مرده زیر پای دواب | آن یکی دانه میبرد به شتاب |