سعدی (قصاید فارسی)/شکر به شکر نهم در دهان مژده دهان
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (قصاید فارسی) (شکر به شکر نهم در دهان مژده دهان) از سعدی |
' |
شکر به شکر نهم در دهان مژده دهان | اگر تو باز برآری حدیث من به دهان | |
بعید نیست که گر تو به عهد بازآیی | به عید وصل تو من خویشتن کنم قربان | |
تو آن نهای که چو غایب شوی ز دل بروی | تفاوتی نکند قرب دل به بعد مکان | |
قرار یک نفسم بیتو دست میندهد | هم احتمال جفا به که صبر بر هجران | |
محب صادق اگر صاحبش به تیر زند | محبتش نگذارد که بر کند پیکان | |
وصال دوست به جان گر میسرت گردد | بخر که دیر به دست اوفتد چنین ارزان | |
کدام روز دگر جان به کار بازآید | که جانفشان نکنی روز وصل بر جانان؟ | |
شکایت از دل سنگین یار نتوان کرد | که خویشتن زدهایم آبگینه بر سندان | |
ز دست دوست به نالیدن آمدی سعدی | تو قدر دوست ندانی که دوست داری جان | |
گر آن بدیع صفت خویشتن به ما ندهد | بیار ساقی و ما را ز خویشتن بستان | |
زمان باد بهارست، داد عیش بده | که دور عمر چنان میرود که برق ایمان | |
چگونه پیر جوانی و جاهلی نکند | درین قضیه که گردد جهان پیر جوان | |
نظارهی چمن اردیبهشت خوش باشد | که بر درخت زند باد نوبهار افشان | |
مهندسان طبیعت ز جامه خانهی غیب | هزار حله برآرند مختلف الوان | |
ز کارگاه قضا در درخت پوشانند | قبای سبز که تاراج کرده بود خزان | |
به کلبهی چمن از رنگ و بوی باز کنند | هزار طبلهی عطار و تخت بازرگان | |
بهار میوه چو مولود نازپرور دوست | که تا بلوغ دهان برنگیرد از پستان | |
نه آفتاب مضرت کند نه سایه گزند | که هر چهار به هم متفق شدند ارکان | |
اوان منقل آتش گذشت و خانهی گرم | زمان برکهی آبست و صفهی ایوان | |
بساط لهو بینداز و برگ عیش بنه | به زیر سایهی رز بر کنار شادروان | |
تو گر به رقص نیایی شگفت جانوری | ازین هوا که درخت آمدست در جولان | |
ز بانگ مشغلهی بلبلان عاشق مست | شکوفه جامه دریدست و سرو سرگردان | |
خجل شوند کنون دختران مصر چمن | که گل ز خار برآید چو یوسف از زندان | |
تو خود مطالعهی باغ و بوستان نکنی | که بوستان بهاری و باغ لالستان | |
کدام گل بود اندر چمن به زیباییت؟ | کدام سرو به بالای تست در بستان؟ | |
چه گویم آن خط سبز و دهان شیرین را | بجز خضر نتوان گفت و چشمهی حیوان | |
به چند روز دگر کافتاب گرم شود | مقر عیش بود سایهبان و سایهی بان | |
تو کافتاب زمینی به هیچ سایه مرو | مگر به سایهی دستور پادشاه زمان | |
سحاب رحمت و دریای فضل و کان کرم | سپهر حشمت و کوه وقار و کهف امان | |
بزرگ روی زمین پادشاه صدرنشین | علاء دولت و دین صدر پادشاهنشان | |
که گردنان اکابر نخست فرمانش | نهند بر سر و پس سر نهند بر فرمان | |
وگر حسود نه راضیست گو به رشک بمیر | که مرتبت به سزاوار میدهد یزدان | |
نه تافتست چنین آفتاب بر آفاق | نه گستریده چنین سایه بر بسیط جهان | |
بلند پایهی قدرش چه جای فهم و قیاس | فراخ مایهی فضلش چه جای حصر وبیان | |
به گرد همتش ادراک آدمی نرسد | که فهم برنتواند گذشتن از کیوان | |
برو محاسن اخلاق چون رطب بر بار | درو فنون فضایل چو دانه در رمان | |
چو بر صحیفهی املی روان شود قلمش | زبان طعن نهد در بلاغت سحبان | |
چنان رمند و دوند اهل بدعت از نظرش | که از مسیحا دجال و از عمر شیطان | |
به ناز و نعمتش امروز حق نظر کردست | امید هست که فردا به رحمت و رضوان | |
کسان ذخیرهی دنیا نهند و غلهی او | هنوز سنبله باشد که رفت در میزان | |
بزرگوارا شرح معالیت که دهد | که فکر واصف ازو منقطع شود حیران | |
به گرد نقطهی عالم سپهر دایره گرد | ندید شبه تو چندانکه میکند دوران | |
که دید تشنهی ریان بجز تو در افاق | به عدل و عفو و کرم تشنه وز ادب ریان | |
خدای را به تو فضلی که در جهان دارد | کدام شکر توان گفت در مقابل آن | |
خنک عراق که در سایهی حمایت تست | حمایت تو نگویم، عنایت یزدان | |
ز بأس تو نه عجب در بلاد فرس و عرب | که گرگ بر گله یارا نباشدش عدوان | |
بر درخت امیدت همیشه باد که نیست | به دور عدل تو جز بر درخت بار گران | |
سپهر با تو به رفعت برابری نکند | که شرمسار بود مدعی، بلا برهان | |
چو حصر منقبتت در قلم نمیآید | چگونه وصف تو گوید زبان مدحت خوان | |
من این قصیده به پایان نمیتوانم برد | که شرح مکرمتت را نمیرسد پایان | |
به خاطرم غزلی سوزناک میگذرد | زبانه میزند از تنگنای دل به زبان | |
درون خانه ضرورت چو آتشی باشد | به اتفاق برون آید از دریچه دخان | |
نخواستم دگر این باد عشق پیمودن | ولیک مینتوان بستن آب طبع روان |