سعدی (قصاید فارسی)/به نوبتاند ملوک اندرین سپنج سرای
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (قصاید فارسی) (به نوبتاند ملوک اندرین سپنج سرای) از سعدی |
' |
به نوبتاند ملوک اندرین سپنج سرای | کنون که نوبت تست ای ملک به عدل گرای | |
چه دوستی کند ایام اندک اندک بخش | که بار بازپسین دشمنیست جمله ربای؟ | |
چه مایه بر سر این ملک سروران بودند | چو دور عمر به سر شد درآمدند از پای | |
تو مرد باش و ببر با خود آنچه بتوانی | که دیگرانش به حسرت گذاشتند به جای | |
درم به جورستانان زر به زینت ده | بنای خانهکنانند و بام قصراندای | |
به عاقبت خبر آمد که مرد ظالم و ماند | به سیم سوختگان زرنگار کرده سرای | |
بخور مجلسش از نالههای دودآمیز | عقیق زیورش از دیدههای خونپالای | |
نیاز باید و طاعت نه شوکت و ناموس | بلند بانگ چه سود و میان تهی چو درای؟ | |
دو خصلتاند نگهبان ملک و یاور دین | به گوش جان تو پندارم این دو گفت خدای | |
یکی که گردن زورآوران به قهر بزن | دوم که از در بیچارگان به لطف درآی | |
به تیغ و طعنه گرفتند جنگجویان ملک | تو بر و بحر گرفتی به عدل و همت و رای | |
چو همتست چه حاجت به گرز مغفرکوب | چو دولتست چه حاجت به تیر جوشن خای | |
به چشم عقل من این خلق پادشاهانند | که سایه بر سر ایشان فکندهای چو همای | |
سماع مجلست آواز ذکر و قرآنست | نه بانگ مطرب و آوای چنگ و نالهی نای | |
عمل بیار که رخت سرای آخرتست | نه عود سوز به کار آیدت نه عنبرسای | |
کف نیاز به حق برگشای و همت بند | که دست فتنه ببندد خدای کارگشای | |
بد اوفتند بدان لاجرم که در مثلست | که مار دست ندارد ز قتل مارافسای | |
هر آن کست که به آزار خلق فرماید | عدوی مملکتست او به کشتنش فرمای | |
به کامهی دل دشمن نشیند آن مغرور | که بشنود سخن دشمنان دوستنمای | |
اگر توقع بخشایش خدایت هست | به چشم عفو و کرم بر شکستگان بخشای | |
دیار مشرق و مغرب مگیر و جنگ مجوی | دلی به دست کن و زنگ خاطری بزدای | |
نگویمت چو زبانآوران رنگآسای | گرت به سایه در آسایشی به خلق رسد | |
بهشت بردی و در سایه خدای آسای | که ابر مشکفشانی و بحر گوهر زای | |
نکاهد آنچه نبشتست عمر و نفزاید | پس این چه فایده گفتن که تا به حشر بپای | |
مزید رفعت دنیا و آخرت طلبی | به عدل و عفو و کرم کوش و در صلاح افزای | |
به روز حشر که فعل بدان و نیاکان را | جزا دهند به مکیال نیک و بد پیمای | |
جریدهی گنهت عفو باد و توبه قبول | سپیدنامه و خوشدل به عفو بار خدای | |
به طعنهای زده باد آنکه بر تو بد خواهد | که بار دیگرش از سینه برنیاید وای |