سعدی/دیوان اشعار/رباعیات

از مشروطه
نسخهٔ تاریخ ‏۶ اکتبر ۲۰۱۰، ساعت ۰۹:۰۹ توسط Saeed.Veradi (گفتگو | مشارکت‌ها) (۱۴۵ رباعی کامل شد)
(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخه جدیدتر← (تفاوت)
پرش به ناوبری پرش به جستجو

هر ساعتم اندرون بجوشد خون را

واگاهی نیست مردم بیرون را

الا مگر آنکه روی لیلی دیدست

داند که چه درد می‌کشد مجنون را؟

---

عشاق به درگهت اسیرند بیا

بدخویی تو بر تو نگیرند بیا

هرجور و جفا که کرده‌ای معذوری

زان پیش که عذرت نپذیرند بیا

---

ای چشم تو مست خواب و سرمست شراب

صاحبنظران تشنه و وصل تو سراب

مانند تو آدمی در آباد و خراب

باشد که در آیینه توان دید و در آب

---

چون دل ز هوای دوست نتوان پرداخت

درمانش تحملست و سر پیش انداخت

یا ترک گل لعل همی باید گفت

یا با الم خار همی باید ساخت

---

دل می‌رود و دیده نمی‌شاید دوخت

چون زهد نباشد نتوان زرق فروخت

پروانهٔ مستمند را شمع نسوخت

آن سوخت که شمع را چنین می‌افروخت

---

روزی گفتی شبی کنم دلشادت

وز بند غمان خود کنم آزادت

دیدی که از آن روز چه شبها بگذشت

وز گفتهٔ خود هیچ نیامد یادت؟

---

صد بار بگفتم به غلامان درت

تا آینه دیگر نگذارند برت

ترسم که ببینی رخ همچون قمرت

کس باز نیاید دگر اندر نظر

---

آن یار که عهد دوستاری بشکست

می‌رفت و منش گرفته دامان در دست

می‌گفت دگرباره به خوابم بینی

پنداشت که بعد از آن مرا خوابی هست

---

شبها گذرد که دیده نتوانم بست

مردم همه از خواب و من از فکر تو مست

باشد که به دست خویش خونم ریزی

تا جان بدهم دامن مقصود به دست

---

هشیار سری بود ز سودای تو مست

خوش آنکه ز روی تودلش رفت ز دست

بی‌تو همه هیچ نیست در ملک وجود

ور هیچ نباشد چو تو هستی همه هست

---

گر زحمت مردمان این کوی از ماست

یا جرم ترش بودن آن روی از ماست

فردا متغیر شود آن روی چو شیر

ما نیز برون شویم چون موی از ماست

---

وه وه که قیامتست این قامت راست

با سرو نباشد این لطافت که تراست

شاید که تو دیگر به زیارت نروی

تا مرده نگوید که قیامت برخاست

---

سرو از قدت اندازهٔ بالا بردست

بحر از دهنت لؤلؤ لالا بردست

هر جا که بنفشه‌ای ببینم گویم

مویی ز سرت باد به صحرا بردست

---

امشب که حضور یار جان افروزست

بختم به خلاف دشمنان پیروزست

گو شمع بمیر و مه فرو شو که مرا

آن شب که تو در کنار باشی روزست

---

آن شب که تو در کنار مایی روزست

و آن روز که با تو می‌رود نوروزست

دی رفت و به انتظار فردا منشین

دریاب که حاصل حیات امروزست

---

گویند هوای فصل آزار خوشست

بوی گل و بانگ مرغ گلزار خوشست

ابریشم زیر ونالهٔ زار خوشست

ای بیخبران اینهمه با یار خوشست

---

خیزم بروم چو صبر نامحتملست

جان در قدمش کنم که آرام دلست

و اقرار کنم برابر دشمن و دوست

کانکس که مرا بکشت از من بحلست

---

آن ماه که گفتی ملک رحمانست

این بار اگرش نگه کنی شیطانست

رویی که چو آتش به زمستان خوش بود

امروز چو پوستین به تابستانست

---

آن سست وفا که یار دل سخت منست

شمع دگران و آتش رخت منست

ای با همه کس به صلح و با ما به خلاف

جرم از تو نباشد گنه از بخت منست

---

از بس که بیازرد دل دشمن و دوست

گویی به گناه مسخ کردندش پوست

وقتی غم او بر همه دلها بودی

اکنون همه غمهای جهان بر دل اوست

---

ای در دل من رفته چو خون در رگ و پوست

هرچ آن به سر آیدم ز دست تو نکوست

ای مرغ سحر تو صبح برخاسته‌ای

ما خود همه شب نخفته‌ایم از غم دوست

---

چون حال بدم در نظر دوست نکوست

دشمن ز جفا گو ز تنم برکن پوست

چون دشمن بیرحم فرستادهٔ اوست

بدعهدم اگر ندارم این دشمن دوست

---

غازی ز پی شهادت اندر تک و پوست

وان را که غم تو کشت فاضلتر ازوست

فردای قیامت این بدان کی ماند

کان کشتهٔ دشمنست و آن کشتهٔ دوست؟

---

گر دل به کسی دهند باری به تو دوست

کت خوی خوش و بوی خوش و روی نکوست

از هر که وجود صبر بتوانم کرد

الا ز وجودت که وجودم همه اوست

---

گر زخم خورم ز دست چون مرهم دوست

یا مغز برآیدم چو بادام از پوست

غیرت نگذاردم که نالم به کسی

تا خلق ندانند که منظور من اوست

---

گویند رها کنش که یاری بدخوست

خوبیش نیرزد به درشتی که دروست

بالله بگذارید میان من و دوست

نیک و بد و رنج و راحت از دوست نکوست

---

شب نیست که چشمم آرزومند تو نیست

وین جان به لب رسیده در بند تو نیست

گر تو دگری به جای من بگزینی

من عهد تو نشکنم که مانند تو نیست

---

با دوست چنانکه اوست می‌باید داشت

خونابه درون پوست می‌باید داشت

دشمن که نمی‌توانمش دید به چشم

از بهر دل تو دوست می‌باید داشت

---

بگذشت و چه گویم که چه بر من بگذشت

سیلاب محبتم ز دامن بگذشت

دستی به دلم فرو کن ای یار عزیز

تا تیر ببینی که ز جوشن بگذشت

---

روی تو به فال دارم ای حور نژاد

زیرا که بدو بوسه همی نتوان داد

فرخنده کسی که فال گیرد ز رخت

تا لاجرم از محنت و غم باشد شاد

---

تو هرچه بپوشی به تو زیبا گردد

گر خام بود اطلس و دیبا گردد

مندیش که هرکه یک نظر روی تو دید

دیگر همه عمر از تو شکیبا گردد

---

نوروز که سیل در کمر می‌گردد

سنگ از سر کوهسار در می‌گردد

از چشمهٔ چشم ما برفت اینهمه سیل

گویی که دل تو سخت‌تر می‌گردد

---

کس عهد وفا چنانکه پروانهٔ خرد

با دوست به پایان نشنیدیم که برد

مقراض به دشمنی سرش برمی‌داشت

پروانه به دوستیش در پا می‌مرد

---

دستارچه‌ای کان بت دلبر دارد

گر بویی ازان باد صبا بردارد

بر مردهٔ صد ساله اگر برگذرد

در حال ز خاک تیره سر بردارد

---

گر باد ز گل حسن شبابش ببرد

بلبل نه حریفست که خوابش ببرد

گل وقت رسیدن آب عطار ببرد

عطار به وقت رفتن آبش ببرد

---

کس نیست که غم از دل ما داند برد

یا چارهٔ کار عشق بتواند برد

گفتم که به شوخی ببرد دست از ما

زین دست که او پیاده می‌داند برد

---

هر وقت که بر من آن پسر می‌گذرد

دانی که ز شوقم چه به سر می‌گذرد؟

گو هر سخن تلخ که خواهی فرمای

آخر به دهان چون شکر می‌گذرد

---

خالی که مرا عاجز و محتال بکرد

خطی برسید و دفع آن خال بکرد

خال سیهش بود که خونم می‌ریخت

ریش آمد و رویش همه چون خال بکرد

---

چون بخت به تدبیر نکو نتوان کرد

بیفایده سعی و گفت و گو نتوان کرد

گفتم بروم صبر کنم یک چندی

هم صبر برو که صبر ازو نتوان کرد

---

شمع ارچه به گریه جانگدازی می‌کرد

گریه زده خندهٔ مجازی می‌کرد

آن شوخ سرش را ببریدند و هنوز

استاده بد و زبان‌درازی می‌کرد

---

ای باد چو عزم آن زمین خواهی کرد

رخ در رخ یار نازنین خواهی کرد

از ماش بسی دعا و خدمت برسان

گو یاد ز دوستان چنین خواهی کرد؟

---

آن دوست که آرام دل ما باشد

گویند که زشتست بهل تا باشد

شاید که به چشم کس نه زیبا باشد

تا یاری از آن من تنها باشد

---

آن را که جمال ماه پیکر باشد

در هرچه نگه کند منور باشد

آیینه به دست هرکه ننماید نور

از طلعت بی‌صفای او در باشد

---

آن را که نظر به سوی هر کس باشد

در دیدهٔ صاحبنظران خس باشد

قاضی به دو شاهد بدهد فتوی شرع

در مذهب عشق شاهدی بس باشد

---

هر سرو که در بسیط عالم باشد

شاید که به پیش قامتت خم باشد

از سرو بلند هرگز این چشم مدار

بالای دراز را خرد کم باشد

---

گر دست تو در خون روانم باشد

مندیش که آن دم غم جانم باشد

گویم چه گناه از من مسکین آمد

کو خسته شد از من غم آنم باشد

---

بیچاره کسی که بر تو مفتون باشد

دور از تو گرش دلیست پر خون باشد

آن کش نفسی قرار بی‌روی تو نیست

اندیش که بی‌تو مدتی چون باشد

---

آهو بره را که شیر در پی باشد

بیچاره چه اعتماد بر وی باشد؟

این ملح در آب چند بتواند بود

وین برف در آفتاب تا کی باشد؟

---

ما را به چه روی از تو صبوری باشد

یا طاقت دوستی و دوری باشد

جایی که درخت گل سوری باشد

جوشیدن بلبلان ضروری باشد

---

مشنو که مرا از تو صبوری باشد

یا طاقت دوستی و دوری باشد

لیکن چه کنم گر نکنم صبر و شکیب؟

خرسندی عاشقان ضروری باشد

---

آن خال حسن که دیدمی خالی شد

وان لعبت با جمال جمالی شد

چال زنخش که جان درو می‌آسود

تا ریش برآورد سیه چالی شد

---

دانی که چرا بر دهنم راز آمد

مرغ دلم از درون به پرواز آمد؟

از من نه عجب که هاون رویین‌تن

از یار جفا دید و به آواز آمد

---

روزی نظرش بر من درویش آمد

دیدم که معلم بداندیش آمد

نگذاشت که آفتاب بر من تابد

آن سایه گران چو ابر در پیش آمد

---

گفتم شب وصل و روز تعطیل آمد

کان شوخ دوان دوان به تعجیل آمد

گفتم که نمی‌نهی رخی بر رخ من

گفتا برو ابلهی مکن پیل آمد

---

وقت گل و روز شادمانی آمد

آن شد که به سرما نتوانی آمد

رفت آنکه دلت به مهر ما گرم نبود

سرما شد و وقت مهربانی آمد

---

در چشم من آمد آن سهی سرو بلند

بربود دلم ز دست و در پای افکند

این دیدهٔ شوخ می‌برد دل به کمند

خواهی که به کس دل ندهی دیده ببند

---

در خرقهٔ توبه آمدم روزی چند

چشمم به دهان واعظ و گوش به پند

ناگاه بدیدم آن سهی سرو بلند

وز یاد برفتم سخن دانشمند

---

گویند مرو در پی آن سرو بلند

انگشت نمای خلق بودن تا چند؟

بی‌فایده پندم مده ای دانشمند

من چون نروم که می‌برندم به کمند؟

---

کس با تو عدو محاربت نتواند

زیرا که گرفتار کمندت ماند

نه دل دهدش که با تو شمشیر زند

نه صبر کها ز تو روی برگرداند

---

آنان که پریروی و شکر گفتارند

حیفست که روی خوب پنهان دارند

فی‌الجمله نقاب نیز بیفایده نیست

تا زشت بپوشند و نکو بگذارند

---

آن کودک لشکری که لشکر شکند

دایم دل ما چو قلب کافر شکند

محبوب که تازیانه در سر شکند

به زانکه ببیند و عنان برشکند

---

کس عیب نظر باختن ما نکند

زیرا که نظر داعی تنها نکند

بیکار بهیمه‌ای و کژ طبع کسی

کو فرق میان زشت و زیبا نکند

---

مجنون اگر احتمال لیلی نکند

شاید که به صدق عشق دعوی نکند

در مذهب عشق هر که جانی دارد

روی دل ازو به هر که دنیی نکند

---

آن درد ندارم که طبیبان دانند

دردیست محبت که حبیبان دانند

ما را غم روی آشنایی کشتست

این حال نباید که غریبان دانند

---

مردان نه بهشت و رنگ و بو می‌خواهند

یا موی خوش و روی نکو می‌خواهند

یاری دارند مثل و مانندش نیست

در دنیی و آخرت هم او می‌خواهند

---

هر چند که عیبم از قفا می‌گویند

دشنام و دروغ و ناسزا می‌گویند

نتوان به حدیث دشمن از دوست برید

دانی چه؟ رها کنیم تا می‌گویند

---

با دوست به گرمابه درم خلوت بود

وانروی گلینش گل حمام آلود

گفتا دگر این روی کسی دارد دوست؟

گفتم به گل آفتاب نتوان اندود

---

من دوش قضا یار و قدر پشتم بود

نارنج زنخدان تو در مشتم بود

دیدم که همی گزم لب شیرینش

بیدار چو گشتم سر انگشتم بود

---

داد طرب از عمر بده تا برود

تا ماه برآید و ثریا برود

ور خواب گران شود بخسبیم به صبح

چندانکه نماز چاشت از ما برود

---

سودای تو از سرم به در می‌نرود

نقشت ز برابر نظر می‌نرود

افسوس که در پای تو ای سرو روان

سر می‌رود و بی‌تو به سر می‌نرود

---

من گر سگکی زان تو باشم چه شود؟

خاری ز گلستان تو باشم چه شود؟

شیران جهان روبه درگاه تواند

گر من سگ دربان تو باشم چه شود؟

---

چون صورت خویشتن در آیینه بدید

وان کام و دهان و لب و دندان لذیذ

می‌گفت چنانکه می‌توانست شنید

بس جان به لب آمد که بدین لب نرسید

---

گر تیر جفای دشمنان می‌آید

دل تنگ مکن که دوست می‌فرماید

بر یار ذلیل هر ملامت کاید

چون یار عزیز می‌پسندد شاید

---

من چاکر آنم که دلی برباید

یا دل به کسی دهد که جان آساید

آن کس که نه عاشق و نه معشوق کسیست

در ملک خدای اگر نباشد شاید

---

این ریش تو سخت زود برمی‌آید

گرچه نه مراد بود برمی‌آید

بر آتش رخسار تو دلهای کباب

از بس که بسوخت دود برمی‌آید

---

امشب نه بیاض روز برمی‌آید

نه نالهٔ مرغان سحر می‌آید

بیدار همه شب و نظر بر سر کوه

تا صبح کی از سنگ به در می‌آید

---

هرچند که هست عالم از خوبان پر

شیرازی و کازرونی و دشتی و لر

مولای منست آن عربی‌زادهٔ حر

کاخر به دهان حلو می‌گوید مر

---

بستان رخ تو گلستان آرد بار

وصل تو حیات جاودان آرد بار

بر خاک فکن قطره‌ای از آب دو لعل

تا بوم و بر زمانه جان آرد بار

---

از هرچه کنی مرهم ریش اولیتر

دلداری خلق هرچه بیش اولیتر

ای دوست به دست دشمنانم مسپار

گر می‌کشیم به دست خویش اولیتر

---

ای دست جفای تو چو زلف تو دراز

وی بی‌سببی گرفته پای از من باز

ای دست از آستین برون کرده به عهد

وامروز کشیده پای در دامن باز[۱]

---

تا سر نکنم در سرت ای مایهٔ ناز

کوته نکنم ز دامنت دست نیاز

هرچند که راهم به تو دورست و دراز

در راه بمیرم و نگردم ز تو باز

---

نامردم اگر زنم سر از مهر تو باز

خواهی بکشم به هجر و خواهی بنواز

ور بگریزم ز دست ای مایهٔ ناز

هر جا که روم پیش تو می‌آیم باز

---

ای ماه شب‌افروز شبستان‌افروز

خرم تن آنکه با تو باشد شب و روز

تو خود به کمال خلقت آراسته‌ای

پیرایه مکن، عرق مزن، عود مسوز

---

یا روی به کنج خلوت آور شب و روز

یا آتش عشق بر کن و خانه بسوز

مستوری و عاشقی به هم ناید راست

گر پرده نخواهی که درد، دیده بدوز

---

رویی که نخواستم که بیند همه کس

الا شب و روز پیش من باشد و بس

پیوست به دیگران و از من ببرید

یارب تو به فریاد من مسکین رس

---

گر بیخبران و عیبگویان از پس

منسوب کنندم به هوی و به هوس

آخر نه گناهیست که من کردم و بس

منظور ملیح دوست دارد همه‌کس

---

منعم که به عیش می‌رود روز و شبش

نالیدن درویش نداند سببش

بس آب که می‌رود به جیحون و فرات

در بادیه تشنگان به جان در طلبش

---

نونیست کشیده عارض موزونش

وآن خال معنبر نقطی بر نونش

نی خود دهنش چرا نگویم نقطیست

خط دایره‌ای کشیده پیرامونش

---

گویند مرا صوابرایان به هوش

چون دست نمی‌رسد به خرسندی کوش

صبر از متعذر چه کنم گر نکنم

گر خواهم و گر نخواهم از نرمهٔ گوش

---

همسایه که میل طبع بینی سویش

فردوس برین بود سرا در کویش

وآن را که نخواهی که ببینی رویش

دوزخ باشد بهشت در پهلویش

---

یا همچو همای بر من افکن پر خویش

تا بندگیت کنم به جان و سر خویش

گر لایق خدمتم ندانی بر خویش

تا من سر خویش گیرم و کشور خویش

---

ای بی‌تو فراخای جهان بر ما تنگ

ما را به تو فخرست و تو را از ما ننگ

ما با تو به صلحیم و تو را با ما جنگ

آخر بنگویی که دلست این یا سنگ؟

---

گر دست دهد دولت ایام وصال

ور سر برود در سر سودای محال

یک بوسه برین نیمه خالی دهمش

از رویش و یک بوسه بران نیمهٔ خال

---

خود را به مقام شیر می‌دانستم

چون خصم آمد به روبهی مانستم

گفتم من و صبر اگر بود روز فراق

چون واقعه افتاد بنتوانستم

---

خورشید رخا من به کمند تو درم

بارت بکشم به جان و جورت ببرم

گر سیم و زرم خواهی و گر جان و سرم

خود را بفروشم و مرادت بخرم

---

هر سروقدی که بگذرد در نظرم

در هیأت او خیره بماند بصرم

چون چشم ندارم که جوان گردم باز

آخر کم از آنکه در جوانان نگرم

---

شبهای دراز بیشتر بیدارم

نزدیک سحر روی به بالین آرم

می‌پندارم که دیده بی دیدن دوست

در خواب رود، خیال می‌پندارم

---

از جملهٔ بندگان منش بنده‌ترم

وز چشم خداوندیش افکنده‌ترم

با این همه دل بر نتوان داشت که دوست

چندانکه مرا بیش کشد زنده‌ترم

---

خیزم که نماند بیش ازین تدبیرم

خصم ار همه شمشیر زند یا تیرم

گر دست دهد که آستینش گیرم

ورنه بروم بر آستانش میرم

---

گر بر رگ جان ز شستت آید تیرم

چه خوشتر ازان که پیش دستت میرم

دل با تو خصومت آرزو می‌کندم

تا صلح کنیم و در کنارت گیرم

---

آن دوست که دیدنش بیارید چشم

بی‌دیدنش از دیده نیاساید چشم

ما را ز برای دیدنش باید چشم

ور دوست نبینی به چه کار آید چشم

---

آن رفته که بود دل بدو مشغولم

وافکنده به شمشیر جفا مقتولم

بازآمد و آن رونق پارینش نیست

خط خویشتن آورد که من مغرولم

---

مندیش که سست عهد و بدپیمانم

وز دوستیت فرار گیرد جانم

هرچند که به خط جمال منسوخ شود

من خط تو همچنان زنخ می‌خوانم

---

من بندهٔ بالای تو شمشاد تنم

فرهاد تو شیرین دهن خوش سخنم

چشمم به دهان توست و گوشم به سخن

وز عشق لبت فهم سخن می‌نکنم

---

هر گه که نظر بر گل رویت فکنم

خواهم که چو نرگس مژه بر هم نزنم

ور بی‌تو میان ارغوان و سمنم

بنشینم و چون بنفشه سر برنکنم

---

آرام دل خویش نجویم چه کنم؟

وندر طلبش به سر نپویم چه کنم؟

گویند مرو که خون خود می‌ریزی

مادام که در کمند اویم چه کنم؟

---

گفتم که دگر چشم به دلبر نکنم

صوفی شوم و گوش به منکر نکنم

دیدم که خلاف طبع موزون من است

توبت کردم که توبه دیگر نکنم

---

من با تو سکون نگیرم و خو نکنم

بی عارض گلبوی تو گل بو نکنم

گویند فراموش کنش تا برود

الحمد فراموش کنم و او نکنم

---

خیزم قد و بالای چو حورش بینم

وآن طلعت آفتاب نورش بینم

گر ره ندهندم که به نزدیک شوم

آخر نزنندم که ز دورش بینم

---

می‌آیی و لطف و کرمت می‌بینم

آسایش جان در قدمت می‌بینم

وآن وقت که غایبی همت می‌بینم

هر جا که نگه می‌کنمت می‌بینم

---

چون می‌کشد آن طیرهٔ خورشید و مهم

من نیز به ذل و حیف تن در ندهم

باری دو سه بوسه بر دهانش بدهم

وانگه بکشد چو می‌کشد بر گنهم

---

من با دگری دست به پیمان ندهم

دانم که نیوفتد حریف از تو به هم

دل بر تو نهم که راحت جان منی

ور زانکه دل از تو برکنم بر که نهم؟

---

ما حاصل عمری به دمی بفروشیم

صد خرمن شادی به غمی بفروشیم

در یک دم اگر هزار جان دست دهد

در حال به خاک قدمی بفروشیم

---

بگذشت بر آب چشم همچون جویم

پنداشت کزو مرحمتی می‌جویم

من قصهٔ خویشتن بدو چون گویم؟

ترکست و به چوگان بزند چون گویم

---

یاران به سماع نای و نی جامه‌دران

ما، دیده به جایی متحیر نگران

عشق آن منست و لهو از آن دگران

من چشم برین کنم شما گوش بر آن

---

یرلیغ ده ای خسرو خوبان جهان

تا پیش قدت چنگ زند سرو روان

تا کی برم از دست جفای تو قلان

نی شرع محمدست نی یاسهٔ خان

---

من خاک درش به دیده خواهم رفتن

ای خصم بگوی هرچه خواهی گفتن

چون پای مگس که در عسل سخت شود

چندانکه برانی نتواند رفتن

---

مه را ز فلک به طرف بام آوردن

وز روم، کلیسیا به شام آوردن

در وقت سحر نماز شام آوردن

بتوان، نتوان تو را به دام آوردن

---

در دیده به جای سرمه سوزن دیدن

برق آمده و آتش زده خرمن دیدن

در قید فرنگ غل به گردن دیدن

به زانکه به جای دوست، دشمن دیدن

---

ای دوست گرفته بر سر ما دشمن

یا دوست گزین به دوستی یا دشمن

نادیدن دوست گرچه مشکل دردیست

آسانتر ازان که بینمش با دشمن

---

ای دست تو آتش زده در خرمن من

تو دست نمی‌گذاری از دامن من

این دست نگارین که به سوزن زده‌ای

هرچند حلال نیست در گردن من

---

آن لطف که در شمایل اوست ببین

وآن خندهٔ همچو پسته در پوست ببین

نی‌نی تو به حسن روی او ره نبری

در چشم من آی و صورت دوست ببین

---

چون جاه و جلال و حسن و رنگ آمد و بو

آخر دل آدمی نه سنگست و نه رو

آن کس که نه راست طبع باشد نه نکو

نه عاشق کس بود نه کس عاشق او

---

یک روز به اتفاق صحرا من و تو

از شهر برون شویم تنها من و تو

دانی که من و تو کی به هم خوش باشیم؟

آنوقت که کس نباشد الا من و تو

---

ما را نه ترنج از تو مرادست نه به

تو خود شکری پسته و بادام مده

گر نار ز پستان تو که باشد و مه

هرگز نبود به از زنخدان تو به

---

نه سرو توان گفت و نه خورشید و نه ماه

آه از تو که در وصف نمی‌آیی آه

هرکس به رهی می‌رود اندر طلبت

گر ره به تو بودی نبدی اینهمه راه

---

ای کاش نکردمی نگاه از دیده

بر دل نزدی عشق تو راه از دیده

تقصیر ز دل بود و گناه از دیده

آه از دل و صد هزار آه از دیده

---

ای بی‌رخ تو چو لاله‌زارم دیده

گرینده چو ابر نوبهارم دیده

روزی بینی در آرزوی رخ تو

چون اشک چکیده در کنارم دیده

---

ای مطرب ازان حریف پیغامی ده

وین دلشده را به عشوه آرامی ده

ای ساقی ازان دور وفا جامی ده

ور رشک برد حسود، گو جامی ده

---

ای راهروان را گذر از کوی تو نه

ما بیخبر از عشق و خبر سوی تو نه

هر تشنه که از دست تو بستاند آب

از دست تو سیر گردد از روی تو نه

---

هرگز بود آدمی بدین زیبایی؟

یا سرو بدین بلند و خوش بالایی؟

مسکین دل آنکه از برش برخیزی

خرم تن آنکه از درش بازآیی

---

گیرم که به فتوای خردمندی و رای

از دایرهٔ عقل برون ننهم پای

با میل که طبع می‌کند چتوان کرد؟

عیبست که در من آفریدست خدای

---

ای کاش که مردم آن صنم دیدندی

یا گفتن دلستانش بشنیدندی

تا بیدل و بیقرار گردیدندی

بر گریهٔ عاشقان نخندیدندی

---

گفتم بکنم توبه ز صاحبنظری

باشد که بلای عشق گردد سپری

چندانکه نگه می‌کنم ای رشک پری

بار دومین از اولین خوبتری

---

هر روز به شیوه‌ای و لطفی دگری

چندانکه نگه می‌کنمت خوبتری

گفتم که به قاضی برمت تا دل خویش

بستانم و ترسم دل قاضی ببری

---

ای بلبل خوش سخن چه شیرین نفسی

سرمست هوی و پای‌بند هوسی

ترسم که به یاران عزیزت نرسی

کز دست و زبان خویشتن در قفسی

---

ای پیش تو لعبتان چینی حبشی

کس چون تو صنوبر نخرامد به کشی

گر روی بگردانی و گر سر بکشی

ما با تو خوشیم گر تو با ما نه خوشی

---

ماها همه شیرینی و لطف و نمکی

نه ماه زمین که آفتاب فلکی

تو آدمیی و دیگران آدمیند؟

نی‌نی تو که خط سبز داری ملکی

---

کردیم بسی جام لبالب خالی

تا بود که نهیم لب بران لب حالی

ترسنده ازان شدم که ناگاه ز جان

بی‌وصل لبت کنمی قالب خالی

---

در وهم نیاید که چه شیرین دهنی

اینست که دور از لب ودندان منی

ما را به سرای پادشاهان ره نیست

تو خیمه به پهلوی گدایان نزنی

---

گر کام دل از زمانه تصویر کنی

بی‌فایده خود را ز غمان پیر کنی

گیرم که ز دشمن گله آری بر دوست

چون دوست جفا کند چه تدبیر کنی؟

---

ای کودک لشکری که لشکر شکنی

تا کی دل ما چو قلب کافر شکنی؟

آن را که تو تازیانه بر سر شکنی

به زانکه ببینی و عنان برشکنی

---

ای مایهٔ درمان نفسی ننشینی

تا صورت حال دردمندان بینی

گر من به تو فرهاد صفت شیفته‌ام

عیبم مکن ای جان که تو بس شیرینی

---

گر دشمن من به دوستی بگزینی

مسکین چه کند با تو بجز مسکینی

صد جور بکن که همچنان مطبوعی

صد تلخ بگو که همچنان شیرینی

---

گر دولت و بخت باشد و روزبهی

در پای تو سر ببازم ای سرو سهی

سهلست که من در قدمت خاک شوم

ترسم که تو پای بر سر من ننهی

منابع