دیوان شمس/چو رو نمود به منصور وصل دلدارش
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دیوان شمس (غزلیات) (چو رو نمود به منصور وصل دلدارش) از مولوی |
' |
چو رو نمود به منصور وصل دلدارش | روا بود که رساند به اصل دل دارش | |
من از قباش ربودم یکی کلهواری | بسوخت عقل و سر و پایم از کلهوارش | |
شکستم از سر دیوار باغ او خاری | چه خارخار و طلب در دلست از آن خارش | |
چو شیرگیر شد این دل یکی سحر ز میش | سزد که زخم کشد از فراق سگسارش | |
اگر چه کره گردون حرون و تند نمود | به دست عشق وی آمد شکال و افسارش | |
اگر چه صاحب صدرست عقل و بس دانا | به جام عشق گرو شد ردا و دستارش | |
بسا دلا که به زنهار آمد از عشقش | کشان کشان بکشیدش نداد زنهارش | |
به روز سرد یکی پوستین بد اندر جو | به عور گفتم درجه به جو برون آرش | |
نه پوستین بود آن خرس بود اندر جو | فتاده بود همیبرد آب جوبارش | |
درآمد او به طمع تا به پوست خرس رسید | به دست خرس بکرد آن طمع گرفتارش | |
بگفتمش که رها کن تو پوستین بازآ | چه دور و دیر بماندی به رنج و پیکارش | |
بگفت رو که مرا پوستین چنان بگرفت | که نیست امید رهایی ز چنگ جبارش | |
هزار غوطه مرا میدهد به هر ساعت | خلاص نیست از آن چنگ عاشق افشارش | |
خمش بس است حکایت اشارتی بس کن | چه حاجتست بر عقل طول طومارش |