دیوان شمس/چو در دل پای بنهادی بشد از دست اندیشه
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دیوان شمس (غزلیات) (چو در دل پای بنهادی بشد از دست اندیشه) از مولوی |
' |
چو در دل پای بنهادی بشد از دست اندیشه | میان بگشاد اسرار و میان بربست اندیشه | |
به پیش جان درآمد دل که اندر خود مکن منزل | گران جان دید مر جان را سبک برجست اندیشه | |
رسید از عشق جاسوسش که بسم الله زمین بوسش | در این اندیشه بیخود شد به حق پیوست اندیشه | |
خرابات بتان درشد حریف رطل و ساغر شد | همه غیبش مصور شد زهی سرمست اندیشه | |
برست او از خوداندیشی چنان آمد ز بیخویشی | که از هر کس همیپرسد عجب خود هست اندیشه | |
فلک از خوف دل کم زد دو دست خویش بر هم زد | که از من کس نرست آخر چگونه رست اندیشه | |
چنین اندیشه را هر کس نهد دامی به پیش و پس | گمان دارد که درگنجد به دام و شست اندیشه | |
چو هر نقشی که میجوید ز اندیشه همیروید | تو مر هر نقش را مپرست و خود بپرست اندیشه | |
جواهر جمله ساکن بد همه همچون اماکن بد | شکافید این جواهر را و بیرون جست اندیشه | |
جهان کهنه را بنگر گهی فربه گهی لاغر | که درد کهنه زان دارد که نوزاد است اندیشه | |
که درد زه ازان دارد که تا شه زادهای زاید | نتیجه سربلند آمد چو شد سربست اندیشه | |
چو دل از غم رسول آمد بر دل جبرئیل آمد | چو مریم از دو صد عیسی شدهست آبست اندیشه | |
چو شهد شمس تبریزی فزاید در مزاجم خون | از آن چون زخم فصادی رگ دل خست اندیشه |