دیوان شمس/چه نیکبخت کسی که خدای خواند تو را
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دیوان شمس (غزلیات) (چه نیکبخت کسی که خدای خواند تو را) از مولوی |
' |
چه نیکبخت کسی که خدای خواند تو را | درآ درآ به سعادت درت گشاد خدا | |
که برگشاید درها مفتح الابواب | که نزل و منزل بخشید نحن نزلنا | |
که دانه را بشکافد ندا کند به درخت | که سر برآر به بالا و می فشان خرما | |
که دردمید در آن نی که بود زیر زمین | که گشت مادر شیرین و خسرو حلوا | |
کی کرد در کف کان خاک را زر و نقره | کی کرد در صدفی آب را جواهرها | |
ز جان و تن برهیدی به جذبه جانان | ز قاب و قوس گذشتی به جذب او ادنی | |
هم آفتاب شده مطربت که خیز سجود | به سوی قامت سروی ز دست لاله صلا | |
چنین بلند چرا میپرد همای ضمیر | شنید بانگ صفیری ز ربی الاعلی | |
گل شکفته بگویم که از چه میخندد | که مستجاب شد او را از آن بهار دعا | |
چو بوی یوسف معنی گل از گریبان یافت | دهان گشاد به خنده کههای یا بشرا | |
به دی بگوید گلشن که هر چه خواهی کن | به فر عدل شهنشه نترسم از یغما | |
چو آسمان و زمین در کفش کم از سیبیست | تو برگ من بربایی کجا بری و کجا | |
چو اوست معنی عالم به اتفاق همه | بجز به خدمت معنی کجا روند اسما | |
شد اسم مظهر معنی کاردت ان اعرف | وز اسم یافت فراغت بصیرت عرفا | |
کلیم را بشناسد به معرفتهارون | اگر عصاش نباشد وگر ید بیضا | |
چگونه چرخ نگردد بگرد بام و درش | که آفتاب و مه از نور او کنند سخا | |
چو نور گفت خداوند خویشتن را نام | غلام چشم شو ایرا ز نور کرد چرا | |
از این همه بگذشتم نگاه دار تو دست | که میخرامد از آن پرده مست یوسف ما | |
چه جای دست بود عقل و هوش شد از دست | که ساقیست دلارام و باده اش گیرا | |
خموش باش که تا شرح این همو گوید | که آب و تاب همان به که آید از بالا |