دیوان شمس/من چو موسی در زمان آتش شوق و لقا
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دیوان شمس (غزلیات) (من چو موسی در زمان آتش شوق و لقا) از مولوی |
' |
من چو موسی در زمان آتش شوق و لقا | سوی کوه طور رفتم حبذا لی حبذا | |
دیدم آن جا پادشاهی خسروی جان پروری | دلربایی جان فزایی بس لطیف و خوش لقا | |
کوه طور و دشت و صحرا از فروغ نور او | چون بهشت جاودانی گشته از فر و ضیا | |
ساقیان سیمبر را جام زرینها به کف | رویشان چون ماه تابان پیش آن سلطان ما | |
رویهای زعفران را از جمالش تابها | چشمهای محرمان را از غبارش توتیا | |
از نوای عشق او آن جا زمین در جوش بود | وز هوای وصل او در چرخ دایم شد سما | |
در فنا چون بنگرید آن شاه شاهان یک نظر | پای همت را فنا بنهاد بر فرق بقا | |
مطرب آن جا پردهها بر هم زند خود نور او | کی گذارد در دو عالم پردهای را در هوا | |
جمع گشته سایه الطاف با خورشید فضل | جمع اضداد از کمال عشق او گشته روا | |
چون نقاب از روی او باد صبا اندرربود | محو گشت آن جا خیال جمله شان و شد هبا | |
لیک اندر محو هستیشان یکی صد گشته بود | هست محو و محو هست آن جا بدید آمد مرا | |
تا بدیدم از ورای آن جهان جان صفت | ذرهها اندر هوایش از وفا و از صفا | |
بس خجل گشتم ز رویش آن زمان تا لاجرم | هر زمان زنار میببریدم از جور و جفا | |
گفتم ای مه توبه کردم توبهها را رد مکن | گفت بس راهست پیشت تا ببینی توبه را | |
صادق آمد گفت او وز ماه دور افتادهام | چون حجاج گمشده اندر مغیلان فنا | |
نور آن مه چون سهیل و شهر تبریز آن یمن | این یکی رمزی بود از شاه ما صدرالعلا |