دیوان شمس/قسمت یازدهم
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دیوان شمس (رباعیات) (قسمت یازدهم) از مولوی |
' |
تا خواستهام از تو ترا خواستهام | از عشق تو خوان عشق آراستهام | |
خوابی دیدم و دوش فراموشم شد | این میدانم که مست برخاستهام | |
تا روی تو دیدم از جهان سیر شدم | روباه بدم ز فر تو شیر شدم | |
ای پای نهاده بر سر خلق ز کبر | این نیز بیندیش که سر زیر شدم | |
تا زلف ترا به جان و دل بنده شدیم | چون زلف بس جمع و پراکنده شدیم | |
ارواح ترا سجدهکنان میگویند | چون پیش تو مردیم همه زنده شدیم | |
تا شمع تو افروخت پروانه شدم | با صبر ز دیدن تو بیگانه شدم | |
در روی تو بیقرار شد مردم چشم | یعنی که پری دیدم و دیوانه شدم | |
تا ظن نبری که از تو بگریختهام | یا با دگری جز تو درآمیختهام | |
بر بسته نیم ز اصل انگیختهام | چون سیل به بحر یار درریختهام | |
تا ظن نبری که از غمانت رستم | یا بیتو صبور گشتم و بنشستم | |
من شربت عشق تو چنان خوردستم | کز روز ازل تا با بد سرمستم | |
تا ظن نبری که من دوئی میبینم | هر لحظه فتوحی بنوی میبینم | |
جان و دل من جمله توئی میدانم | چشم و سر من جمله توئی میبینم | |
تا ظن نبری که من کمت میبینم | بیزحمت دیده هر دمت میبینم | |
در وهم نیاید و صفت نتوان کرد | آن شادیها که از غمت میبینم | |
تا کاسهی دوغ خویش باشد پیشم | والله که به انگبین کس نندیشم | |
ور بیبرگی به مرگ مالد گوشم | آزادی را به بندگی نفروشم | |
تا پردهی عاشقانه بشناختهایم | از روی طرب پرده برانداختیم | |
با مطرب عشق چنگ خود در زدهایم | همچون دف و نای هردو در ساختهایم | |
تا میرود آن نگار ما میرانیم | پیمانه چو پر شود فرو گردانیم | |
چون بگذرد این سر که درین آب و گلست | در صبح وصال دولتش خندانیم | |
تو بحر لطافتی و ما همچو کفیم | آنسوی که موج رفت ما آنطرفیم | |
آن کف که به خون عشق آلودستی | بر ما میزن که بر کفت همچو دفیم | |
جانرا که در این خانه وثاقش دادم | دل پیش تو بود من نفاقش دادم | |
چون چند گهی نشست کدبانوی جان | عشق تو رسید و سه طلاقش دادم | |
جانی که در او دو صد جهان میدانم | گوئیکه فلانست و فلان میدانم | |
او شاهد حضرتست و حق نیک غیور | هر چشم که بسته گشت از آن میدانم | |
چندانکه به کار خود فرو میبینم | بیدیدهگی خویش نکو میبینم | |
با زحمت چشم خود چه خواهم کردن | اکنون که جهان به چشم او میبینم | |
چون تاج منی ز فرق خود افکندیم | اینک کمر خدمت تو بربندیم | |
بسیار گریستیم و هجران خندید | وقت است که او بگرید و ما خندیم | |
چون مار ز افسون کسی میپیچم | چون طرهی جعد یار پیچاپیچم | |
والله که ندانم این چه پیچاپیچست | این میدانم که چون نپیچم هیچم | |
چون میدانی که از نکوئی دورم | گر بگریزم ز نیکوان معذورم | |
او همچو عصا کش است و من نابینا | من گام به خود نمیزنم مأمورم | |
حاشا که ز زخم تیر و خنجر ترسیم | وز بستن پای و رفتن سر ترسیم | |
ما گرم روان دوزخ آشامانیم | از گفت و مگوی خلق کمتر ترسیم | |
خواهم که به عشق تو ز جان برخیزم | وز بهر تو از هر دو جهان برخیزم | |
خورشید تو خواهم که بیاران برسد | چون ابر ز پیش تو از آن برخیزم | |
خود راز چنین لطف چه مانع باشیم | چون صنع حقیم پیش صانع باشیم | |
در مطبخ چرخ کاسهها زریناند | حاشا که به آب گرم قانع باشیم | |
خیزید که تا بر شب مهتاب زنیم | بر باغ گل و نرگس بیخواب زنیم | |
کشتی دو سه ماه بر سر یخ راندیم | وقت است برادران که بر آب زنیم | |
در آتش خویش چون دمی جوش کنم | خواهم که دمی ترا فراموش کنم | |
گیرم جانی که عقل بیهوش کند | در جام درآئی و ترا نوش کنم | |
در باغ شدم صبوح و گل میچیدم | وز دیدن باغبان همی ترسیدم | |
شیرین سخنی ز باغبان بشنیدم | گل را چه محل که باغ را بخشیدم | |
در بحر خیال غرقهی گردابم | نی بلکه به بحر میکشد سیلابم | |
ای دیده نمیخواب من بندهی آنک | در خواب بدانست که من در خوابم | |
در چنگ توام بتا در آن چنگ خوشم | گر جنگ کنی بکن در آن جنگ خوشم | |
ننگست ملامت بره عشق ترا | من نام گرو کردم و با ننگ خوشم | |
در دور سپهر و مهر ساقی ماییم | سرمست مدام اشتیاقی ماییم | |
در آینه وجود کردیم نگاه | ماییم و نماییم که باقی ماییم | |
در چشمهی دل مهی بدیدیم به چشم | ز آن چشمه بسی آب کشیدیم به چشم | |
ز آن روز بگرد گرد آن چشمهی دل | مانندهی دل، همی دویدیم به چشم | |
در عالم گل گنج نهانی ماییم | دارندهی ملک جاودانی ماییم | |
چون از ظلمات آب و گل بگذشتیم | هم خضر و هم آب زندگانی ماییم | |
در عشق تو گر دل بدهم جان ببرم | هرچه بدهم هزار چندان ببرم | |
چوگان سر زلف تو گر دست دهد | از جمله جهان گوی ز میدان ببرم | |
در عشق تو معرفت خطا دانستیم | چه عشق و چه معرفت کرا دانستیم | |
یک یافتنی از او به فریاد دو کون | این هست از آن نیست که ما دانستیم | |
در کوی خرابات گذر میکردم | وین دلق بشر دوخت بدر میکردم | |
هرکس نظری به جانبی میافکند | من بر نظر خویش نظر میکردم | |
در کوی خرابات نگاری دیدم | عشقش به هزار جان و دل بخریدم | |
بوئی ز سر دو زلف او بشنیدم | دست طمع از هر دو جهان ببریدم | |
در هر فلکی مردمکی میبینم | هر مردمکش را فلکی میبینم | |
ای احوال اگر یکی دو میبینی تو | بر عکس تو من دو را یکی میبینم | |
دستارم و جبه و سرم هر سه به هم | قیمت کردند به یک درم چیزی کم | |
نشنیدستی تو نام من در عالم | من هیچکسم هیچکسم هیچکسم | |
دشنامم ده که مست دشنام توام | مست سقط خوش خوش آشام توام | |
زهرابه بیار تا بنوشم چو شکر | من رام توام رام توام رام توام | |
دلدار چو دید خسته و غمگینم | آمد خندان نشست بر بالینم | |
خارید سرم گفت که ای مسکینم | دل میندهد ره که چنینت بینم | |
دل زار وثاق سینه آواره کنم | بر سنگ زنم سبوی خود پاره کنم | |
گر پاره کنم هزار گوهر ز غمت | روزی او را ز لعل تو چاره کنم | |
دل میگوید که نقد این باغ دریم | امروز چریدیم و به شب هم بچریم | |
لب میگزدش عقل که گستاخ مرو | گرچه در رحمت است زحمت ببریم | |
دوش آمده بود از سر لطفی یارم | شب را گفتم فاش مکن اسرارم | |
شب گفت پس و پیش نگه کن آخر | خورشید تو داری ز کجا صبح آرم | |
دوش از سر مستی بخراشید رخم | آندم که زروش لاله میچید رخم | |
گفتم مخراشش که از آنروز که زاد | از قبلهی روی تو نگردید رخم | |
دوش از طربی بسوی اصحاب شدیم | وز غوره فشانان سوی دوشاب شدیم | |
وز شب صفتان جانب مهتاب شدیم | با بیداران ز خویش در خواب شدیم | |
دوش ارچه هزار نام بر ننگ زدم | بر دامن آن عهد شکن چنگ زدم | |
دل بر دل او نهادم از شوق وصال | هم عاقبت آبگینه بر سنگ زدم | |
دل داد مرا که دلستان را بزدم | آن را که نواختم همان را بزدم | |
جانی که بدو زندهام و خندانم | دیوانه شدم چنانکه جان را بزدم | |
دیوانهام نیم ولیک همی خوانندم | بیگانهام ولیک میرانندم | |
همچون عسسان بجهد در نیمهی شب | مستند ولی چو روز میدانندم | |
ذات تو ز عیبها جدا دانستم | موصوف به مغز کبریا دانستم | |
من دل چکنم چونکه به تحقیق و یقین | خود را چو شناختم ترا دانستم | |
رازیکه بگفتی ای بت بدخویم | واگو که من از لطف تو آن میجویم | |
چون گفت به گریه درشدم پس گفتا | وامیگویم خموش وامیگویم | |
رفتی و ز رفتن تو من خون گریم | وز غصهی افزون تو افزون گریم | |
نی خود چو تو رفتی ز پیت دیده برفت | چون دیده برفت بعد از او چون گریم | |
روزت بستودم و نمیدانستم | شب با تو غنودم و نمیدانستم | |
ظن برده بدم به خود که من من بودم | من جمله تو بودم و نمیدانستم | |
روزی به خرابات تو می میخوردم | وین خرقهی آب و گل بدر میکردم | |
دیدم ز خرابات تو عالم معمور | معمور و خراب از آن چنین میکردم | |
رویت بینم بدر من آن را دانم | وانجا که توئی صدر من آن را دانم | |
وانشب که ترا بینم ای رونق عید | از عمر شب قدر من آن را دانم | |
زان دم که ترا به عشق بشناختهام | بس نرد نهان که با تو من باختهام | |
به خرام تو سرمست به خرگاه دلم | کز بهر تو خرگاه بپرداختهام | |
ز اول که حدیث عاشقی بشنودم | جان و دل و دیده در رهش فرسودم | |
گفتم که مگر عاشق و معشوق دواند | خود هر دو یکی بود من احول بودم | |
زاهد بودی ترانه گویت کردم | خاموش بدی فسانه گویت کردم | |
اندر عالم نه نام بودت نه نشان | ننشاندمت و نشانه گویمت کردم | |
زنبور نیم که من بدودی بروم | یا همچو پری به بوی عودی بروم | |
یا سیل شکسته تا برودی بروم | یا حرص که در عشوهی سودی بروم | |
زین پیش اگر دم از جنون میزدهام | وانگه قدم از چرا و چون میزدهام | |
عمری بزدم این در و چون بگشادند | دیدم ز درون در برون میزدهام | |
زینگونه که من به نیستی خرسندم | چندین چه دهید بهر هستی پندم | |
روزیکه به تیغ نیستی بکشندم | گریندهی من کیست بر او میخندم | |
ساقی امروز در خمارت بودم | تا شب به خدا در انتظارت بودم | |
می در ده و از دام جهانم به جهان | امشب چو به روز من شکارت بردم | |
ساقی چو دهد بادهی حمرا چکنم | چون بوسه طلب کند مهافزا چکنم | |
امروز که حاضر است اقبال وصال | گر گول نیم حدیث فردا چکنم | |
سر در خاک آستان تو نهم | دل در خم زلف دلستان تو نهم | |
جانم به لب آمده است لب پیش من آر | تا جان به بهانه در دهان تو نهم | |
شادم که ز شادی جهان آزادم | مستم که اگر مینخورم هم شادم | |
از حالت هیچکس ندارم بایست | این دبدبهی خفیه مبارکبادم | |
شادی کردم چو آن گهر شد جفتم | چون موج ز باد بود خود آشفتم | |
آشفته چو رعد سر دریا گفتم | چون ابر تهی بر لب دریا خفتم | |
شاعر نیم و ز شاعری نان نخورم | وز فضل نلافم و غم آن نخورم | |
فضل و هنرم یکی قدح میباشد | وان نیز مگر ز دست جانان نخورم | |
شب رفت و هنوز ما به خمار خودیم | در دولت تو همیشه سر کار خودیم | |
هم عاشق و هم بیدل و دلدار خودیم | هم مجلس و هم بلبل گلزار خودیم | |
شب گوید من انیس میخوارانم | صاحب جگر سوخته را من جانم | |
و آنها که ز عشقشان نصیبی نبود | هر شب ملکالموت در ایشانم | |
شد گلشن روی تو تماشای دلم | شد تلخی جور هات حلوای دلم | |
ما را ز غمت شکایتی نیست ولیک | ذوقی دارد که بشنوی وای دلم | |
صد نام زیاد دوست بر ننگ زدیم | صد تنگ شکر بدین دل تنگ زدیم | |
ای زهرهی ساقی دگر لاف نماند | کز سور قرابهی تو بر سنگ زدیم | |
عالم جسم است و نور جانی ماییم | عالم شب و ماه آسمانی ماییم | |
چون از ظلمات آب و گل دور شویم | هم خضر و هم آب زندگانی ماییم | |
عشق آمد و گفت تا بر او باشم | رخسارهی عقل و روح را بخراشم | |
میامد و من همی شدم تا اکنون | این بار نیامدم که آنجا باشم | |
عشق از بنه بیبنست و بحریست عظیم | دریای معلق است و اسرار قدیم | |
جانها همه غرقهاند در بحر مقیم | یک قطره از او امید و باقی همه بیم | |
عشق است صبوح و من بدو بیدارم | عشق است بهار و من بدو گلزارم | |
سوگند به عشقی که عدوی کار است | کانروز که بیکار نیم بیکارم | |
عشق است قدح وز قدحش خوشحالم | او راست عروسی و منش طبالم | |
سوگند بدان عشق که بطال گر است | کانروز که طبال نیم بطالم | |
عشق تو گرفته آستین میکشدم | واندر پی یار راستین میکشدم | |
وانگه گوئی دراز تا چند کشی | با عشق بگو که همچنین میکشدم | |
عمری رخ یکدگر بدیدم به چشم | امروز که درهم نگریدیم به چشم | |
وانگه گوئی دراز تا چند کشی | با عشق بگو که همچنین میکشدم | |
فانی شدم و برید اجزای تنم | میچرخ که بر چرخ بد اول وطنم | |
مستند و خوشند و میپرستند همه | در عیب از این وحشت و زندان که منم | |
فرمود که دست و پا بکاری بزنیم | تا می نرود دو دست بازی بزنیم | |
چون در تو زدیم دست از این شادی را | پس چون نزنین دست آری بزنیم | |
قد صبحنا اللله به عیش و مدام | قد عیدنا العید و مام صیام | |
املا قدحا وهات یا خیر غلام | کی یسکرنا ثم علیالدهر سلام | |
قاشانیم و لاابالی حالیم | فتنه شدگان ازال آزالیم | |
جانداده به عشق رطل مالامالیم | صافی بخوریم و درد بر سر مالیم | |
قومیکه چو آفتاب دارند قدوم | در صدق چو آهنند و در لطف چو موم | |
چون پنجهی شیرانهی خود بگشایند | نی پرده رها کنند و نی نقش و رسوم | |
گاه از غم دلبران بر آتش باشم | گاه از پی دوستان مشوش باشم | |
آخر بچه خرمی زنم راه نشاط | آخر به کدام دلخوشی خوش باشم | |
گاهی ز هوس دست زنان میباشم | گاه از دوری دست گزان میباشم | |
در آب کنم دست که مه را گیرم | مه گوید من بر آسمان میباشم | |
گر باده نهان کنیم بو را چه کنیم | وین حال خمار و رنگ و رو را چه کنیم | |
ور با لب خشک عشق را خشک آریم | این چشمهی چشم همچو جو را چه کنیم | |
گر چرخ پر از ناله کنم معذورم | ور دشت پر از ژاله کنم معذورم | |
تو جان منی و میدوم در پی تو | جان را چو به دنباله کنم معذورم | |
گر چرخ زنم گرد تو خورشید زنم | ور طبل زنم نوبت جاوید زنم | |
چون حارس چوبک زن بام تو شوم | چوبک همه بر تارک ناهید زنم | |
گر جنگ کند به جای چنگش گیرم | ور خوار کنم بنام و ننگش گیرم | |
دانی بر من تنگ چرا میگیرد | تا چون ببرم آید تنگش گیرم | |
گر خوب کنی روی مرا خوب توام | ور چنگ کنی چو چوب هم چوب توام | |
گر پاره کنی ز رنج ایوب توام | ای یوسف روزگار یعقوب توام | |
گردان به هوای یار چون گردونیم | ایزد داند در این هوا ما چونیم | |
ما خیره که عاقلان چرا هشیارند | وانان حیران که ما چرا مجنونیم | |
گر دریایی ماهی دریای توام | ور صحرایی آهوی صحرای توام | |
در من میدم بندهی دمهای توام | سرنای تو سرنای تو سرنای توام | |
گر دل دهم و از سر جان برخیزم | جان بازم و از هر دو جهان برخیزم | |
من بنده به خوی تو نمیدانم زیست | مقصود تو چیست تا از آن برخیزم | |
گر دل طلبم در خم مویت بینم | ور جان طلبم بر سر کویت بینم | |
از غایت تشنگی اگر آب خورم | در آب همه خیال رویت بینم | |
کردیم قبول و من زرد میترسم | در خدمت تو ز چشم بد میترسم | |
از بیم زوال آفتاب عشقت | حقا که من از سایهی خود میترسم | |
گر رنج دهد بجای بختش گیرم | ور بند نهد بجای رختش گیرم | |
زان ناز کند سخت که چون بازآید | سختش گیرم عظیم سختش گیرم | |
گر شاد ببینمت بر این دیده نهم | ور دیده بر این رخ پسندیده نهم | |
بر عرعر زیبات طوافی دارم | گر روی بدان جعد پژولیده نهم | |
گر صبر کنی پردهی صبرت بدریم | ور خواب روی خواب ز چشمت ببریم | |
گر کوه شوی در آتشت بگدازیم | ور بحر شوی تمام آبت بخوریم | |
گر کبر بخوردهام که سرمست توام | مشتاب بکشتنم که در دست توام | |
گفتی که زمین حق فراخست فراخ | ای جان به کجا روم که در دست توام | |
گر ماه شوی بر آسمان کم نگرم | ور بخت شوی رخت بسویت نبرم | |
زین بیش اگر بر سر کویت گذرم | فرمای که چون مار بکوبند سرم | |
گر من بدر سرای تو کم گذری | از بیم غیوران تو باشد حذرم | |
تو خود به دلم دری چو فکرت شب و روز | هرگه که ترا جویم در دل نگرم | |
گر یار کنی خصم تواش گردانیم | هر لحظه به نوعی دگرت رنجانیم | |
گر خار شدی گل از تو پنهان داریم | ور گل گردی در آتشت بنشانیم | |
گفتم به فراق مدتی بگزارم | باشد که پشیمان شود آن دلدارم | |
بس نوشیدم ز صبر و بس کوشیدم | نتوانستم از تو چه پنهان دارم | |
گویی تو که من ز هر هنر باخبرم | این بیخبری بس که ز خود بیخبری | |
تا از من و مای خود مسلم نشوی | با این ملکان محرم و همدم نشوی | |
گفتم دل و دین بر سر کارت کردم | هر چیز که داشتم نثارت کردم | |
گفتا تو که باشی که کنی یا نکنی | آن من بردم که بیقرارت کردم | |
گفتم سگ نفس را مگر پیر کنم | در گردن او ز توبه زنجیر کنم | |
زنجیر دران شود چو بیند مردار | با این سگ هار من چه تدبیر کنم | |
گفتم که دل از تو برکنم نتوانم | یا بیغم تو دمی زنم نتوانم | |
گفتم که ز سر برون کنم سودایت | ای خواجه اگر مرد منم نتوانم | |
گفتم که ز چشم خلق با دردسریم | تا زحمت خود ز چشم خلقان ببریم | |
او در تن چون خیال من شد چو خیال | یعنی که ز چشمها کنون دورتریم | |
گفتم که مگر غمت بود درمانم | کی دانستم که با غمت درمانم | |
او از سر لطف گفت درمان تو چیست | گفتم وصلت گفت بر این درمانم | |
گنجینهی اسرار الهی ماییم | بحر گهر نامتناهی ماییم | |
بگرفته ز ماه تا به ماهی ماییم | بنشسته به تخت پادشاهی ماییم | |
گوئیکه به تن دور و به دل با یارم | زنهار مپندار که من دل دارم | |
گر نقش خیال خود ببینی روزی | فریاد کنی که من ز خود بیزارم | |
گه در طلب وصل مشوش باشیم | گاه از تعب هجر در آتش باشیم | |
چون از من و تو این من و تو پاک شود | آنگه من و تو بی من و تو خوش باشیم | |
لا الفجر بقینة و لا شرب مدام | الفخر لمن یطعن فی یوم زحام | |
من یبدل روحه به سیف و سهام | یستأهل آن یقعدو الناس قیام | |
لب بستم و صد نکته خموشت گفتم | در گوش دل عشوه فروشت گفتم | |
در سر دارم آنچه به گوشت گفتم | فردا بنمایم آنچه دوشت گفتم | |
لیلم که نهاری نکند من چکنم | بختم که سواری نکند من چکنم | |
گفتم که به دولتی جهانرا بخورم | اقبال چو یاری نکند من چکنم | |
ما از دو صفت ز کار بیکار شویم | در دست دو خوی بد گرفتار شویم | |
یک خوآنی که سخت از او مست شویم | خوی دگر آنکه دیر هشیار شویم | |
ما بادهی ز خون دل خود مینوشیم | در خم تن خویش چو می میجوشیم | |
جان را بدهیم و نیم از آن باده خوریم | سر را بدهیم و جرعهای نفروشیم | |
ما باده ز یار دلفروز آوردیم | ما آتش عشق سینهسوز آوردیم | |
تا دور ابد جهان نبیند در خواب | آن شبها را که ما به روز آوردیم | |
ما برزگران این کهن دشت نویم | در کشتهی شادی همه غم میدرویم | |
چون لالهی کم عمر در این دشت فنا | تا سر زده از خاک ببادی گرویم | |
ما جان لطیفیم و نظر در ناییم | در جای نماییم ولی بیجاییم | |
از چهره اگر نقاب را بگشاییم | عقل و دل و هوش جمله را برباییم | |
ما خاک ترا به آب زمزم ندهیم | شادی نستانیم و از این غم ندهیم | |
این صورت ما نصیب آدمیانست | از صورت تو آب به آدم ندهیم | |
ما خواجهی ده نهایم ما قلاشیم | ما صدر سرانهایم ما اوباشیم | |
نی نی چو قلم به دست آن نقاشیم | خود نیز ندانیم کجا میباشیم | |
ما را بس و ما را بس و ما بس کردیم | ما پشت بروی یار ناکس کردیم | |
مردار همه نثار کرکس کردیم | در قبلهی تو نماز واپس کردیم | |
ما رخت وجود بر عدم بربندیم | بر هستی نیست مزور خندیم | |
بازی بازی طنابها بگسستیم | تا خیمهی صبر از فلک برکندیم |