دیوان شمس/فقیر است او فقیر است او فقیر ابن الفقیر است او
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دیوان شمس (غزلیات) (فقیر است او فقیر است او فقیر ابن الفقیر است او) از مولوی |
' |
فقیر است او فقیر است او فقیر ابن الفقیر است او | خبیر است او خبیر است او خبیر ابن الخبیر است او | |
لطیف است او لطیف است او لطیف ابن اللطیف است او | امیر است او امیر است او امیر ملک گیر است او | |
پناه است او پناه است او پناه هر گناه است او | چراغ است او چراغ است او چراغ بینظیر است او | |
سکون است او سکون است او سکون هر جنون است او | جهان است او جهان است او جهان شهد و شیر است او | |
چو گفتی سر خود با او بگفتی با همه عالم | وگر پنهان کنی میدان که دانای ضمیر است او | |
وگر ردت کنند اینها بنگذارد تو را تنها | درآ در ظل این دولت که شاه ناگریز است او | |
به سوی خرمن او رو که سرسبزت کند ای جان | به زیر دامن او رو که دفع تیغ و تیر است او | |
هر آنچ او بفرماید سمعنا و اطعنا گو | ز هر چیزی که میترسی مجیر است او مجیر است او | |
اگر کفر و گنه باشد وگر دیو سیه باشد | چو زد بر آفتاب او یکی بدر منیر است او | |
سخن با عشق میگویم سبق از عشق میگیرم | به پیش او کشم جان را که بس اندک پذیر است او | |
بتی دارد در این پرده بتی زیبا ولی مرده | مکش اندر برش چندین که سرد و زمهریر است او | |
دو دست و پا حنی کرده دو صد مکر و مری کرده | جوان پیداست در چادر ولیکن سخت پیر است او | |
اگر او شیر نر بودی غذای او جگر بودی | ولیکن یوز را ماند که جویای پنیر است او | |
ندارد فر سلطانی نشاید هم به دربانی | که اندر عشق تتماجی برهنه همچو سیر است او | |
اگر در تیر او باشی دوتا همچون کمان گردی | از او شیری کجا آید ز خرگوشی اسیر است او | |
دلم جوشید و میخواهد که صد چشمه روان گردد | ببست او راه آب من به ره بستن نکیر است او |