دیوان شمس/ساقیا گردان کن آخر آن شراب صاف را
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دیوان شمس (غزلیات) (ساقیا گردان کن آخر آن شراب صاف را) از مولوی |
' |
ساقیا گردان کن آخر آن شراب صاف را | محو کن هست و عدم را بردران این لاف را | |
آن میی کز قوت و لطف و رواقی و طرب | برکند از بیخ هستی چو کوه قاف را | |
در دماغ اندرببافد خمر صافی تا دماغ | در زمان بیرون کند جولاه هستی باف را | |
آن میی کز ظلم و جور و کافریهای خوشش | شرم آید عدل و داد و دین باانصاف را | |
عقل و تدبیر و صفات تست چون استارگان | زان می خورشیدوش تو محو کن اوصاف را | |
جام جان پر کن از آن می بنگر اندر لطف او | تا گشاید چشم جانت بیند آن الطاف را | |
تن چو کفشی جان حیوانی در او چون کفشگر | رازدار شاه کی خوانند هر اسکاف را | |
روح ناری از کجا دارد ز نور می خبر | آتش غیرت کجا باشد دل خزاف را | |
سیف حق گشتست شمس الدین ما در دست حق | آفرین آن سیف را و مرحبا سیاف را | |
اسب حاجتهای مشتاقان بدو اندررساد | ای خدا ضایع مکن این سیر و این الحاف را | |
شهر تبریزست آنک از شوق او مستی بود | گر خبر گردد ز سر سر او اسلاف را |