دیوان شمس/رفتم به سوی مصر و خریدم شکری را
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دیوان شمس (غزلیات) (رفتم به سوی مصر و خریدم شکری را) از مولوی |
' |
رفتم به سوی مصر و خریدم شکری را | خود فاش بگو یوسف زرین کمری را | |
در شهر کی دیدست چنین شهره بتی را | در بر کی کشیدست سهیل و قمری را | |
بنشاند به ملکت ملکی بنده بد را | بخرید به گوهر کرمش بیگهری را | |
خضر خضرانست و از هیچ عجب نیست | کز چشمه جان تازه کند او جگری را | |
از بهر زبردستی و دولت دهی آمد | نی زیر و زبر کردن زیر و زبری را | |
شاید که نخسپیم به شب چونک نهانی | مه بوسه دهد هر شب انجم شمری را | |
آثار رساند دل و جان را به مثر | حمال دل و جان کند آن شه اثری را | |
اکسیر خداییست بدان آمد کاین جا | هر لحظه زر سرخ کند او حجری را | |
جانهای چو عیسی به سوی چرخ برانند | غم نیست اگر ره نبود لاشه خری را | |
هر چیز گمان بردم در عالم و این نی | کاین جاه و جلالست خدایی نظری را | |
سوز دل شاهانه خورشید بباید | تا سرمه کشد چشم عروس سحری را | |
ما عقل نداریم یکی ذره وگر نی | کی آهوی عاقل طلبد شیر نری را | |
بی عقل چو سایه پیت ای دوست دوانیم | کان روی چو خورشید تو نبود دگری را | |
خورشید همه روز بدان تیغ گزارد | تا زخم زند هر طرفی بیسپری را | |
بر سینه نهد عقل چنان دل شکنی را | در خانه کشد روح چنان رهگذی را | |
در هدیه دهد چشم چنان لعل لبی را | رخ زر زند از بهر چنین سیمبری را | |
رو صاحب آن چشم شو ای خواجه چو ابرو | کو راست کند چشم کژ کژنگری را | |
ای پاک دلان با جز او عشق مبازید | نتوان دل و جان دادن هر مختصری را | |
خاموش که او خود بکشد عاشق خود را | تا چند کشی دامن هر بیهنری را |