دیوان شمس/دی بنواخت یار من بنده غم رسیده را
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دیوان شمس (غزلیات) (دی بنواخت یار من بنده غم رسیده را) از مولوی |
' |
دی بنواخت یار من بنده غم رسیده را | داد ز خویش چاشنی جان ستم چشیده را | |
هوش فزود هوش را حلقه نمود گوش را | جوش نمود نوش را نور فزود دیده را | |
گفت که ای نزار من خسته و ترسگار من | من نفروشم از کرم بنده خودخریده را | |
بین که چه داد میکند بین چه گشاد میکند | یوسف یاد میکند عاشق کف بریده را | |
داشت مرا چو جان خود رفت ز من گمان بد | بر کتفم نهاد او خلعت نورسیده را | |
عاجز و بیکسم مبین اشک چو اطلسم مبین | در تن من کشیده بین اطلس زرکشیده را | |
هر که بود در این طلب بس عجبست و بوالعجب | صد طربست در طرب جان ز خود رهیده را | |
چاشنی جنون او خوشتر یا فسون او | چونک نهفته لب گزد خسته غم گزیده را | |
وعده دهد به یار خود گل دهد از کنار خود | پر کند از خمار خود دیده خون چکیده را | |
کحل نظر در او نهد دست کرم بر او زند | سینه بسوزد از حسد این فلک خمیده را | |
جام می الست خود خویش دهد به سمت خود | طبل زند به دست خود باز دل پریده را | |
بهر خدای را خمش خوی سکوت را مکش | چون که عصیده میرسد کوته کن قصیده را | |
مفتعلن مفاعلن مفتعلن مفاعلن | در مگشا و کم نما گلشن نورسیده را |