دیوان شمس/دیدی چه گفت بهمن هیزم بنه چو خرمن
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دیوان شمس (غزلیات) (دیدی چه گفت بهمن هیزم بنه چو خرمن) از مولوی |
' |
دیدی چه گفت بهمن هیزم بنه چو خرمن | گر دی نکرد سرما سرمای هر دو بر من | |
سرما چو گشت سرکش هیزم بنه در آتش | هیزم دریغت آید هیزم به است یا تن | |
نقش فناست هیزم عشق خداست آتش | درسوز نقشها را ای جان پاکدامن | |
تا نقش را نسوزی جانت فسرده باشد | مانند بت پرستان دور از بهار و ممن | |
در عشق همچو آتش چون نقره باش دلخوش | چون زاده خلیلی آتش تو راست مسکن | |
آتش به امر یزدان گردد به پیش مردان | لاله و گل و شکوفه ریحان و بید و سوسن | |
ممن فسون بداند بر آتشش بخواند | سوزش در او نماند ماند چو ماه روشن | |
شاباش ای فسونی کافتد از او سکونی | در آتشی که آهن گردد از او چو سوزن | |
پروانه زان زند خود بر آتش موقد | کو را همینماید آتش به شکل روزن | |
تیر و سنان به حمزه چون گلفشان نماید | در گلفشان نپوشد کس خویش را به جوشن | |
فرعون همچو دوغی در آب غرقه گشته | بر فرق آب موسی بنشسته همچو روغن | |
اسپان اختیاری حمال شهریاری | پالان کشند و سرگین اسبان کند و کودن | |
چو لک لک است منطق بر آسیای معنی | طاحون ز آب گردد نه از لکلک مقنن | |
زان لکلک ای برادر گندم ز دلو بجهد | در آسیا درافتد گردد خوش و مطحن | |
وز لکلک بیان تو از دلو حرص و غفلت | در آسیا درافتی یعنی رهی مبین | |
من گرم میشوم جان اما ز گفت و گو نی | از شمس دین زرین تبریز همچو معدن |