دیوان شمس/خزان عاشقان را نوبهار او
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دیوان شمس (غزلیات) (خزان عاشقان را نوبهار او) از مولوی |
' |
خزان عاشقان را نوبهار او | روان ره روان را افتخار او | |
همه گردن کشان شیردل را | کشیده سوی خود بیاختیار او | |
قطار شیر میبینم چو اشتر | به بینیشان درآورده مهار او | |
مهارش آنک حاجتمندشان کرد | ز خوف و حرصشان کرده نزار او | |
گران جانتر ز عنصرها نه خاک است | سبک کرد و ببرد از وی قرار او | |
از آب و آتش و از باد این خاک | سبکتر شد چو برد از وی وقار او | |
به خاک آن هر سه عنصر را کند صید | به گردون میکند آهو شکار او | |
یکی کاهل نخواهد رست از وی | که یک یک را کند دربند کار او | |
ز خاک تیره کاهلتر نباشی | به زیر دم او بنهاد خار او | |
عصا زد بر سر دریا که برجه | برآورد از دل دریا غبار او | |
عصا را گفت بگذار این عصایی | همیپیچد بر خود همچو مار او | |
برآرد مطبخ معده بخاری | بسازد جان و حسی زان بخار او | |
ز تف دل دگر جانی بسازد | که تا دارد از آن جان ننگ و عار او | |
زهی غیرت که بر خود دارد آن شه | که سلطان هم وی است و پرده دار او | |
زهی عشقی که دارد بر کفی خاک | که گاهش گل کند گه لاله زار او | |
کند با او به هر دم یک صفت یار | ز جمله بسکلد در اضطرار او | |
که تا داند که آنها بیوفااند | بداند قدر این بگزیده یار او | |
عجایب یار غاری گردد او را | که یار او باشد و هم یار غار او | |
زبان بربند و بگشا چشم عبرت | که بگشادهست راه اعتبار او |