دیوان شمس/جانا جمال روح بسی خوب و بافرست
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دیوان شمس (غزلیات) (جانا جمال روح بسی خوب و بافرست) از مولوی |
' |
جانا جمال روح بسی خوب و بافرست | لیکن جمال و حسن تو خود چیز دیگرست | |
ای آنک سالها صفت روح میکنی | بنمای یک صفت که به ذاتش برابرست | |
در دیده میفزاید نور از خیال او | با این همه به پیش وصالش مکدرست | |
ماندم دهان باز ز تعظیم آن جمال | هر لحظه بر زبان و دل الله اکبرست | |
دل یافت دیدهای که مقیم هوای توست | آوه که آن هوا چه دل و دیده پرورست | |
از حور و ماه و روح و پری هیچ دم مزن | کانها به او نماند او چیز دیگرست | |
چاکرنوازیست که کردست عشق تو | ور نی کجا دلی که بدان عشق درخورست | |
هر دل که او نخفت شبی در هوای تو | چون روز روشنست و هوا زو منورست | |
هر کس که بیمراد شد او چون مرید توست | بی صورت مراد مرادش میسرست | |
هر دوزخی که سوخت و در این عشق اوفتاد | در کوثر اوفتاد که عشق تو کوثرست | |
پایم نمیرسد به زمین از امید وصل | هر چند از فراق توم دست بر سرست | |
غمگین مشو دلا تو از این ظلم دشمنان | اندیشه کن در این که دلارام داورست | |
از روی زعفران من ار شاد شد عدو | نی روی زعفران من از ورد احمرست | |
چون برترست خوبی معشوقم از صفت | دردم چه فربهست و مدیحم چه لاغرست | |
آری چو قاعدهست که رنجور زار را | هر چند رنج بیش بود ناله کمترست | |
همچون قمر بتافت ز تبریز شمس دین | نی خود قمر چه باشد کان روی اقمرست |