دیوان شمس/توی که بدرقه باشی گهی گهی رهزن
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دیوان شمس (غزلیات) (توی که بدرقه باشی گهی گهی رهزن) از مولوی |
' |
توی که بدرقه باشی گهی گهی رهزن | توی که خرمن مایی و آفت خرمن | |
هزار جامه بدوزی ز عشق و پاره کنی | و آنگهان بنویسی تو جرم آن بر من | |
تو قلزمی و دو عالم ز توست یک قطره | قراضهای است دو عالم تویی دو صد معدن | |
تو راست حکم که گویی به کور چشم گشا | سخن تو بخشی و گویی که گفت آن الکن | |
بساختی ز هوس صد هزار مقناطیس | که نیست لایق آن سنگ خاص هر آهن | |
مرا چو مست کشانی به سنگ و آهن خویش | مرا چه کار که من جان روشنم یا تن | |
تو بادهای تو خماری تو دشمنی و تو دوست | هزار جان مقدس فدای این دشمن | |
تو شمس دین به حقی و مفخر تبریز | بهار جان که بدادی سزای صد بهمن |