دیوان شمس/امروز مستان را نگر در مست ما آویخته
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دیوان شمس (غزلیات) (امروز مستان را نگر در مست ما آویخته) از مولوی |
' |
امروز مستان را نگر در مست ما آویخته | افکنده عقل و عافیت و اندر بلا آویخته | |
گفتم که ای مستان جان میخورده از دستان جان | ای صد هزاران جان و دل اندر شما آویخته | |
گفتند شکر الله را کو جلوه کرد این ماه را | افتاده بودیم از بقا در قعر لا آویخته | |
بگریختیم از جور او یک مدتی وز دور او | چون دشمنان بودیم ما اندر جفا آویخته | |
جام وفا برداشته کار و دکان بگذاشته | و افسردگان بیمزه در کارها آویخته | |
بنشسته عقل سرمه کش با هر کی با چشمی است خوش | بنشسته زاغ دیده کش بر هر کجا آویخته | |
زین خنبهای تلخ و خوش گر چاشنی داری بچش | ترک هوا خوشتر بود یا در هوا آویخته | |
عمری دل من در غمش آواره شد میجستمش | دیدم دل بیچاره را خوش در خدا آویخته | |
بر دار دنیا ای فتی گر ایمنی برخیز تا | بنمایم آزادانت را و هم تو را آویخته | |
بر دار ملک جاودان بین کشتگان زنده جان | مانند منصور جوان در ارتضا آویخته | |
عشقا تویی سلطان من از بهر من داری بزن | روشن ندارد خانه را قندیل ناآویخته | |
من خاک پای آن کسم کو دست در مردان زند | جانم غلام آن مسی در کیمیا آویخته | |
برجه طرب را ساز کن عیش و سماع آغاز کن | خوش نیست آن دف سرنگون نی بینوا آویخته | |
دف دل گشاید بسته را نی جان فزاید خسته را | این دلگشا چون بسته شد و آن جان فزا آویخته | |
امروز دستی برگشا ایثار کن جان در سخا | با کفر حاتم رست چون بد در سخا آویخته | |
هست آن سخا چون دام نان اما صفا چون دام جان | کو در سخا آویخته کو در صفا آویخته | |
باشد سخی چون خایفی در غار ایثاری شده | صوفی چو بوبکری بود در مصطفی آویخته | |
این دل دهد در دلبری جان هم سپارد بر سری | و آن صرفه جو چون مشتری اندر بها آویخته | |
آن چون نهنگ آیان شده دریا در او حیران شده | وین بحری نوآشنا در آشنا آویخته | |
گویی که این کار و کیا یا صدق باشد یا ریا | آن جا که عشاقند و ما صدق و ریا آویخته | |
شب گشت ای شاه جهان چشم و چراغ شب روان | ای پیش روی چون مهت ماه سما آویخته | |
من شادمان چون ماه نو تو جان فزا چون جاه نو | وی در غم تو ماه نو چون من دوتا آویخته | |
کوه است جان در معرفت تن برگ کاهی در صفت | بر برگ کی دیده است کس یک کوه را آویخته | |
از ره روان گردی روان صحبت ببر از دیگران | ور نی بمانی مبتلا در مبتلا آویخته | |
جان عزیزان گشته خون تا عاقبت چون است چون | از بدگمانی سرنگون در انتها آویخته | |
چون دید جان پاکشان آن تخم کاول کاشت جان | واگشت فکر از انتها در ابتدا آویخته | |
اصل ندا از دل بود در کوه تن افتد صدا | خاموش رو در اصل کن ای در صدا آویخته | |
گفت زبان کبر آورد کبرت نیازت را خورد | شو تو ز کبر خود جدا در کبریا آویخته | |
ای شمس تبریزی برآ از سوی شرق کبریا | جانها ز تو چون ذرهها اندر ضیا آویخته |