دقیقی (گشتاسپ نامه)/کی نامبردار زان روزگار
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دقیقی (گشتاسپ نامه) (کی نامبردار زان روزگار) از دقیقی |
' |
کی نامبردار زان روزگار | نشست از بر گاه آن شهریار | |
گزینان لشکرش را بار داد | بزرگان و شاهان مهتر نژاد | |
ز پیش اندر آمد گو اسفندیار | به دست اندرون گرزهی گاوسار | |
نهاده به سر برکیانی کلاه | به زیر کلاهش همی تافت ماه | |
باستاد در پیش او شیر فش | سرافگنده و دست کرده به کش | |
چو شاه جهان روی او را بدید | ز جان و جهانش به دل برگزید | |
بدو گفت شاه ای یل اسفندیار | همی آرزو بایدت کارزار | |
یل تیغ زن گفت فرمان تراست | کی تو شهریاری و گیهان تراست | |
کی نامور تاج زرینش داد | در گنجها را برو بر گشاد | |
همه کار ایران مر او را سپرد | که او را بدی پهلوی دستبرد | |
درفشی بدو داد و گنج و سپاه | هنوزت نبد گفت هنگام گاه | |
برو گفت و پا را به زین اندرآر | همه کشورت را به دین اندرآر | |
بشد تیغ زن گردکش پورشاه | بگردید بر کشورش با سپاه | |
به روم به هندوستان برگذشت | ز دریا و تاریکی اندر گذشت | |
شه روم و هندوستان و یمن | همه نامه کردند بر تهمتن | |
وزو دین گزارش همی خواستند | مرین دین به را بیاراستند | |
گزارش همی کرد اسفندیار | به فرمان یزدان همی بست کار | |
چو آگه شدند از نکو دین اوی | گرفتند ازو دین و آیین اوی | |
بتان از سر کوه میسوختند | بجای بت آذر برافروختند | |
همه نامه کردند زی شهریار | که ما دین گرفتیم ز اسفندیار | |
ببستیم کشتی و بگرفت باژ | کنونت نشاید ز ما خواست باژ | |
که ما راست گشتیم و ایزدپرست | کنون زندو استا سوی ما فرست | |
چو شه نامهی شهریاران بخواند | نشست از بر گاه و یاران بخواند | |
فرستاد زندی به هر کشوری | به هر نامداری و هر مهتری | |
بفرمود تا نامور پهلوان | همی گشت هر سو به گرد جهان | |
به هرجا که آن شاه بنهاد روی | بیامد پذیره کسی پیش اوی | |
همه کس مر او را به فرمان شدند | بدان در جهان پاک پنهان شدند | |
چو گیتی همه راست شد بر پدرش | گشاد از میان باز زرین کمرش | |
به شادی نشست از بر تخت و گاه | بیاسود یک چندگه با سپاه | |
برادرش را خواند فرشید ورد | سپاهی برون کرد مردان مرد | |
بدو داد و دینار دادش بسی | خراسان بدو داد و کردش گسی | |
چو یکچند گاهی برآمد برین | جهان ویژه گشت از بدو پاک دین | |
فرسته فرستاد سوی پدر | که ای نامور شاه پیروزگر | |
جهان ویژه کردم به دین خدای | به کشور برافگنده سایهی همای | |
کسی را بنیز از کسی بیم نه | به گیتی کسی بی زر و سیم نه | |
فروزنده گیتی به سان بهشت | جهان گشته آباد و هر جای کشت | |
سواران جهان را همی داشتند | چو برزیگران تخم میکاشتند | |
بدینسان ببوده سراسر جهان | به گیتی شده گم بد بدگمان |