دفتر شعر تشنه طوفان/آتش
یاد | آتش از فریدون مشیری |
میگون سیل زده |
تشنه طوفان |
كاروان رفته بود و ديدهی من
همچنان خيره مانده بود به راه
خنده ميزد به درد و رنجم اشك
شعله ميزد به تار و پودم آه!
رفته بودي و رفته بود از دست
عشق و اميد زندگاني من
رفته بودي و مانده بود به جا
شمع افسردهی جواني من
شعلهی سينهسوز تنهايي
باز چنگال جانخراش گشود!
دل من در لهيب اين آتش
تا رمق داشت دست و پا زده بود
چه وداعي! چه سفر كردن غم انگيزي
نه فشار لبي، نه آغوشي
نه كلام محبت آميزي
گر در آنجا نميشدم مدهوش
دامنت را رها نميكردم
وه چه خوش بود كاندر آن حالت
تا ابد چشم وا نميكردم
چون به هوش آمدم، نبود كسي
هستيام سوخت اندر آن تب و تاب
هر طرف جلوه كرد در نظرم:
برگ ريزان باغ عشق و شباب
واي بر من، نداد گريه مجال
كه زنم بوسهاي به رخسارت
چه بگويم، فشار غم نگذاشت
كه بگويم: خدا نگهدارت!
كاروان رفته بود و پيكر من
در سكوتي سياه ميلرزيد
روح من تازيانههاي ميخورد
به گناهي كه: عشق ميورزيد!
او سفر كرد و كس نميداند
من در اين خاكدان چرا ماندم؟
آتشي بعد كاروان ماند
من همان آتشم كه جا ماندم!